نوشته های کوتاه یک پیانیست غیر حرفه ای

سقوط یک هنرمند…


یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کـُشم. اوایل می ترسیدم، بعده ها لذت می بردم، امروز اما به این کار عادت کرده ام. انسان ها همانطور که به عشق عادت می کنند به کشتن هم عادت می کنند، همانطور که دلدار با گذر زمان جذابیت های سابقش را از دست می دهد، قربانیان نیز پس از مدتی چیزی برای جذب کردن قاتلین خود نخواهند داشت. امروز از سر عادت زنان هرزه را می کشم، حتی اکنون که می اندیشم می بینم کشتن یک زن هرزه با کشتن یک زن معمولی تفاوت چندانی برایم ندارد، و این نقطه سقوط یک جنایتکار است.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. آخرین قربانی ام را شب پیش در وان حمام به قتل رساندم. حالا که کمتر از یک روز از آن می گذرد و مشغول نوشیدن قهوه بعد از ظهرم هستم درست چهره اش را به خاطر نمی آورم. حتی یادم نیست موهایش چه رنگی داشت، یا فرم سینه اش چگونه بود، در صورتیکه یک سال قبل چهره قربانیانم را تا روزها و هفته ها به خاطر می سپردم، اوایل تصویر سیاه قلمی از آنها ترسیم می کردم و نگهشان می داشتم. حالا حتی نمی دانم آن تصاویر اولیه را کجا مخفی کرده ام.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حالا که به آخرینشان در شب قبل فکر می کنم می بینم که فرقی نداشت اگر او را به جای زه فولادی با چاقو می کشتم. درست یادم نیست وقتی تصمیم گرفتم اولین زن هرزه را بکشم هدفم چه چیزی بود، اصلاح جامعه یا یک انتقام گیری شخصی یا شاید یک جنون آنی. من به جنایت عادت کرده ام، شاید از همین رو دلیل اولین جنایتم را درست به خاطر ندارم و این هبوط یک جنایتکار است، نقطه پایان کار یک هنرمند .
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حتی روزنامه ها نیز به حضورم عادت کرده اند و وقتی یک جنایت زنجیره ای  برای روزنامه ها عادی می شود، مرگ عامل آن جنایات فرا رسیده است. پس بهتر است تلفن را بردارم و صد و ده را بگیرم و خودم را معرفی کنم. بهشان می گویم که لازم نیست زیاد سر و صدا راه بیندازند، یک نفر هم کافی ست که مرا با خود ببرد. من آدم خیلی آرامی هستم، وانگهی من یک جنایتکار مرده ام. فکر می کنم برای پلیس ها نیز عادی شده باشم، آنها نیز همچون خبرنگاران به وجودم عادت کرده اند، به آن پرونده سرخ  ِ تا به امروز سی و دو صفحه ای که در اداره پلیس خاک می خورد  و هر چند روز یک بار برگی به آن اضافه می شود.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حالا که فنجان قهوه ام تمام شد به صد و ده تلفن می زنم تا بیایند و سقوط یک هنرمند را تماشا کنند. فردا اما روزنامه ها منفجر می شوند، آنها از اینکه هر چند روز یک بار خبر کسل کننده کشته شدن زن هرزه ای را در صفحه حوادث شان درج کنند خسته شده اند، خبری که هیچ اهمیتی ندارد، کشته شدن یک زن هرزه برای چه کسی جز خبرنگاران و تیتر سازان می تواند مهم باشد؟ و فکر می کنم این در مورد کشته شدن یک انسان معمولی هم صادق است، همانطور که ساکنین ِ اُوران پس از مدتی به طاعون عادت کرده بودند، اینجا نیز همه به حضور من خو گرفته اند، گویی عضوی از خانواده شان هستم. قهوه ام را که بخورم و به پلیس زنگ بزنم روزنامه نگارها، ماموران پلیس، سیاست مدارها و حتی ماهیگیرها و دوره گردهای لبو فروش برای مدتی از این رخوت خارج خواهند شد.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما امروز کشتن برای من یک عادت است: تثبیت و همزمان تضعیف. امشب پیش از آنکه به پلیس زنگ بزنم بهترین لباسم را می پوشم، کت و شلوار تیره ام را که راه های ریز سفید دارد به تن می کنم، کراوات مشکی ام را می بندم، کفش هایم را برق می اندازم و به پا می کنم، سیگاری روشن می کنم و منتظر پلیس می شوم. می دانم که با هیاهو و سر و صدا و ده ها مامور ماسک زده ی اسلحه به دست، گویی بخواهند به یک گروه جنایتکار تا دندان مسلح حمله کنند وارد خانه ام می شوند، حتی اگر پشت تلفن به آنها بگویم به این کارها نیازی نیست؛ من اینجا به آرامی در حال دود کردن آخرین سیگارم منتظرتان می مانم.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز؛ فردا روزنامه ها تیتر خواهند زد: سقوط یک هنرمند.

دانلود قطعه Ayro­n Norya

پی نوشت: زمانیکه یک وبلاگ نویس قطعه ای موسیقی را برای دانلود قرار می دهد در حقیقت شما را به تماشای یک فیلم سینمایی دعوت می کند. به عبارتی متن ِ پست، قطعه موسیقی و تصویر در یک پست، یک فیلم خیالی را به نمایش می گذارد و یک فیلم سینمایی بدون موسیقی معنایی ندارد…

56 پاسخ

  1. سامان عزيز طرح داستاني بسيار بكر و فوق العاده بود.شيوه ي روايي اول شخصت را بسيار پسنديدم و توي كار خوب نشسته بود. به اعتقاد من با كمي ويرايش تبديل به يك داستان تمام عيار و قوي مي شود.حتمن اين كاررا انجام بده.پايان بندي هم بسيار خوب بود.نويسا بماني عزيزم.

    17 اکتبر 2010 در 8:28 ق.ظ.

  2. موسیقی جذابی بود و نوشته ی تو هم که عالی

    17 اکتبر 2010 در 8:52 ق.ظ.

  3. zizi

    چرايک سال و هفت ماه و سيزده روز؟
    ====================
    سامان: دلیل خاصی نداشت. ولی دو عدد هفت و سیزده رو خیلی دوست دارم.

    17 اکتبر 2010 در 10:11 ق.ظ.

  4. هنرمندیش در حفظ بودن دقیق روزها بود ..یههنرمند باید منظم باشه و دقیق ..چیزی که شخصیت داستان داشت …

    سامان جان صفحه ای که باید دانلود بشه برای من باز نمیشه ..

    17 اکتبر 2010 در 1:57 ب.ظ.

  5. قالبت معرکه اس..

    17 اکتبر 2010 در 1:58 ب.ظ.

  6. داستان جالبی بودیک هنرمند در ذهن خلاقش میتونه هزاران بار یک نفر رو بکشه در صورتی که در زندگی واقعی مرگ یه باره اونم برا همیشه….

    17 اکتبر 2010 در 2:16 ب.ظ.

  7. sarah

    نوشته های تو را مثل یک قهوه ی خوب سر میکشم …

    17 اکتبر 2010 در 3:04 ب.ظ.

  8. همینه دیگه….قتل هم برا آدم بعد یه مدت عادت میشه :دی

    داستان هات خیلی قویه پیانیسته حرفه ای داری میشی .

    17 اکتبر 2010 در 3:42 ب.ظ.

  9. گل…

    17 اکتبر 2010 در 4:48 ب.ظ.

  10. arash farzad

    az paragraph dovom be ba’d dige chizi joz harfaye tekrari naneveshti. in aslan ye short story nist, in ye tarhe va to kheili khoob ino modooni saman, na?! bejoa un shomareye 110 dg hich neshanei az irani boodan karakter dide nemishe va nemidoonam manzuret az un akse 4raahe New York chie.
    koshtane ye zan tooye vaane hamum bela derang adamo yade filme Hitchcock (Psycho) mindaaze.
    baraye neveshtane ye short story in theme kheili khoobie. idehaye khoobi be zehnet mirese va nasret yekdaste. faza ro kheili khoob ba kalamaat misaazi.
    that’s all!
    Happy!

    17 اکتبر 2010 در 5:07 ب.ظ.

  11. داستانت رو نه یکبار ، چندین بار خوندم و باید بگم لذت بردم ، خصوصا از طرز فکر و شخصیت راوی _ اصولا من عاشق جنایتکارهای جنتلمن هستم _ کمی من رو به یاد یک فیلم انداخت که در اون فیلم ، کوین کاستنر به کشتن اعتیاد داشت … از سبک نوشتنت خوشم اومد کمی با همیشه فرق داشت که فکر می کنم به دلیل موضوعی بود که انتخاب کردی و تکرار عبارت » یک سال و هفت ماه و سیزده روز …» به نظرم طرح رو جون دارتر و اثربخش تر کرده . با این همه به نظرم ضعفهایی هم داشت ، یکی اینکه شخص راوی با اینکه خودش رو یک هنرمند می دونه _ که این بخش نقطه عطف ماجراست_درجایی از هبوط یک جنایتکار حرف می زنه که اگر حذف بشه به نظرم بهتره _البته این نظر منه ، دوست دارم راوی خودش رو هنرمند بدونه تا جنایتکار_ واینکه لطفا یا عناصر ایرانی بودن داستان رو بیشتر کن یا بگذار فکر کنیم داستان نامکانه _ زنگ زدن به صد وده زیاد جالب نبود _ و دیگه اینکه فکر می کنم با کمی حوصله می تونی داستان رو کوتاهتر کنی _ بعضی قسمتها به نظرم هجو هستند_ و به جذابیتش اضافه کنی
    ببخشید پر حرفی کردم در پایان باید بگم با قسمت پی نوشت به شدت موافقم و اینکه کلا بااستعدادی …
    موفق باشی

    17 اکتبر 2010 در 7:58 ب.ظ.

  12. شبیه به رانندگی بعد از دو روز بی خوابی بود، پدربزرگم عاشق کلاه لبه دار بود.

    17 اکتبر 2010 در 8:57 ب.ظ.

  13. خیلی نکات خوبی توی این نوشته بود. به لحظه هایی اشاره کرده اید که هم جسارت بیان می خواهند هم نکته سنجی بسیار… مرگ من و شما و هرکسی… راستی حواسمان هست اصلا؟

    18 اکتبر 2010 در 8:10 ق.ظ.

  14. u-uuuuuuuuuuu-u
    you’re so good

    18 اکتبر 2010 در 8:54 ق.ظ.

  15. زيبا بود و گيرا. مرسي كه ما را شريك كلماتت ميكني

    18 اکتبر 2010 در 10:15 ق.ظ.

  16. سيمين

    عالي بود پسرم!
    از يكنواختي هميشه گفتنهات در اومده بودي. فقط فكر ميكنم اون دو قسمتي كه از 110 استفاده كردي خيلي نچسبه. به نظرم بهتره بشه پليس…

    18 اکتبر 2010 در 10:51 ق.ظ.

  17. انسان ها همانطور که به عشق عادت می کنند به کشتن هم عادت می کنند…

    مثل ِ این میماند که به بوی پیپ عادت کنی , یا تلخی ِ قهوه دیگر روحت را ارضا نکند …

    + آدم هوس می کند ساعتها بنشیند و برای کلاهی که روی صندلی یک ماشین است بنویسد …

    + پیانو , فرانسه ، موزیک ، سیگار ، قهوه … طعم ِ خوبی دارند …

    18 اکتبر 2010 در 10:55 ق.ظ.

  18. نیما خدابنده

    این نوشته ات با بقیه نوشته هات فرق داشت یه جوری، البته نه اینکه تکراری می نویسی یعنی اینکه یه سبک نوشتاری مخصوص خودت داری این کارت انگار یه جور ساختارشکنی توی کارهای خودت بود. البته این کار رو هر کسی نمی تونه انجامش بده خوب، یعنی یه ذهن خلاق و قوی می خواد. تو هم که داری. من معمولا واست کامنت نمی ذارم ولی این داستانت رو خیلی دوست داشتم. یاد فیلم هفت افتادم یه جورایی.
    سربلند و پیروز باشی

    18 اکتبر 2010 در 11:02 ق.ظ.

  19. قلمتو دوست دارم ولی سوژه زیاد به نظرم تازگی نداشت.فکر می کنم همه رو یاد یه فیلمی که قبلا دیده بودن یا داستانی که خونده بودن می ندازه.ولی بازم خوندنش لذت بخش بود.

    18 اکتبر 2010 در 4:09 ب.ظ.

  20. همه گفتن این نوشته ات با نوشته های دیگر تو فرق داره چرا چون راوی انسانهایی و در ذهن خودش محکوم می کنه و می کشه یا طرز نوشتنت فرق کرده ؟
    از دید من این مرد همان مرد داستان قبلی است

    خود مرده اند این زنان به هبوط و سقوط کردن جنایتکاری نیازی نیست .

    سوژه ی خوبی بود اما کاش پایانش زن هرزه ای جانی را می کشت .
    عاشق داستانهای جنایی ام .

    18 اکتبر 2010 در 4:39 ب.ظ.

  21. سلام خیلی دوست داشتم . این فیلم رو هم دیدم و خواندم و جرعه حرعه نوشیدمت کلماتی که با خون به دیواره های کاغذت چسبانده بودی
    اگرچه فیلم من کاملاً میوت بود چون نتونستم دانلود کنم فایلو نمی دونم چرا ؟؟؟;-(

    19 اکتبر 2010 در 8:56 ق.ظ.

  22. سامان یا توضیح خودت تو پی نوشت کاملا ًموافقم
    ضمن اینکه حین خوندن داستانت یاد ترک silenc- portish head افتادم که برات میفرستمش کاملاً مالیخولیاییه.
    در مورد داستان تکرار یک سال و هفت ماه و سیزه روز رو دوست داشتم هراز گاهی میومد و خودش رو نشون میداد عنصر تکرار شدن و به عبارتی پتکی بود مه تو ازش استفاده کردی.
    به نظرم 110 و حذفش کنی بهتره اگه دوست داری می تونی اشاره به پلیس کنی اینجوری به داستانت مکان خاص و ملیت دادی و نکته ی دیگه اینکه تو د استان اشاره به هبوط جنایتکار کردی ولی آخر اشاره به سقوط هنرمند شده» 1 – میخوام بدونم چطوری عنصر هنر رو به این شخصیت ربط دادی؟منظورت هنر آدم کشیش بوده؟؟»
    فک کنم اگه پایان داستان و هم باز بزار بد نشه آخه اونجوری اون فضای پایانی که در انتظار دستگیری می مونه خیلی خوبه و خس خوبی بهم می ده . تصویری که بهم می ده داستانت رو دوست دارم.

    19 اکتبر 2010 در 9:04 ق.ظ.

  23. وام حمام عنصر جدایی ناپذیر از ذهن تو …

    19 اکتبر 2010 در 9:04 ق.ظ.

  24. ساکنین اوران آدمهای خو گرفته به طاعون و مرگ رو دوست داشتم اگه شد در موردش بیشتر حرف بزنیم.اوکی ؟؟؟

    19 اکتبر 2010 در 9:05 ق.ظ.

  25. یک سال و هفت ماه و سیزده روز را با خیال جنایتهای روزانه ات مرور می کنم
    موهایت را به باد میدهی و من می میرم
    با غریبه حرف می زنی و من می میرم
    با دیگران جمع می خندی و من می میرم
    کنار من مینشینی و سکوت می کنی و من می میرم
    چشمهایت را در چشم من می بندی و من می میرم
    روزها کنارم و مرا به مرگ بسته ای شبانه ها به خواب من می آیی و من می میرم
    قاتل زنجیره ای من شده ای و من یک سال و هفتماه و سیزده روز است که بیصدا می میرم و پلیس هنوز بیخبر مانده و سر نمیرسد هرچه این کلاغ بر سردرخانه ام هرروز خبر را جار می زند!!!!
    کلاغ خبر دارد و من می میرم!!!….
    افسان+ه

    19 اکتبر 2010 در 9:13 ق.ظ.

  26. عشق اگر عشق باشد که عادت نمی شود آنچه آلوده به عادت است مر گ پذیراست ولی نه عشق !!!! از این مطمئنم
    =============
    سامان: مطمئن نباش.

    19 اکتبر 2010 در 9:17 ق.ظ.

  27. MASOOMe

    عجب!
    ……..
    عاشق این جنس آرامش درونی ام وسط شلوغی و هیاهوها!!

    19 اکتبر 2010 در 9:34 ق.ظ.

  28. دوست قدیمی من آپم

    19 اکتبر 2010 در 11:22 ق.ظ.

  29. یادمه وقتی زندگی ونگوک و از تلویزیون می دیدم اشکم سرازیر بود با اینکه همه ی واقعیت و در موردش نگفت . ونگوک دیوانه کننده ترین نقاشی ها و زندگی و داشت .

    ممنون از اومدنت

    20 اکتبر 2010 در 10:52 ق.ظ.

  30. یاسمینا

    سامان عزیز این نوشته از جملات مستحکم ومحتوای منسجمی برخوردار است و استفاده شما از تکنیک شخص اول خواننده را در پیگیری سوژه بیشتر تهییج میکند . موفق باشید
    یاسمینا

    20 اکتبر 2010 در 12:49 ب.ظ.

  31. سامان جان
    سلام
    داستانت رو خوندم. هرچند طبق معمول من به رنگ فونتي كه انتخاب كردي عادت ندارم.
    اگه بخواييم به كارت نمره بديم از 9 من بهش 6.30 مي دم. (مثل نمره ي ايلتس باش برخورد كردم)
    خوبه. اما به گمانم خيلي جاها نظريه پردازي كردي. حكم صادر كردي كه اره اگه من فلان پس اينطوريه (بمان)
    يه نكته ي ديگه اي كه تو كار منو اذيت مي كرد كلماتي بود كه بكار رفته بود. بعضي از داستانا رو كه مي خونيم اصلا جمله بندي مهم نيست. حتي مهم نيست كه نويسنده از زبان نوشتار استفاده كرده و ما خيلي راحت اونو بدون اينكه روش فكر كنيم به زبان گفتار مي خونيم. سعي كن ريتم كلمات انتخابيت رو حفظ كني.
    الان چيزي يادم نيست كه بهت معرفي كنم اما استخوان خوك در دستان جزامي كار بدي نيست و بعضي از كتاباي ديگه ي همون نويسنده.
    گودريدز فيلتره. ايميلتم نداشتم. براي همين نظرم رو اينجا نوشتم.
    موفق باشي. و اميدوارم بهترين ها رو خلق كني
    رابعه

    20 اکتبر 2010 در 1:24 ب.ظ.

  32. راستي چيزهايي كه مي ذاري براي دانلود نمي دونم چرا اينطوريه. يه جوري خيلي خس خس داره

    20 اکتبر 2010 در 1:43 ب.ظ.

  33. سلام

    هم اكنون شما به يك گروهك دوعوت شده ايد[تعجب]
    گروهك fantastic4+1[خونسرد]

    يه كلاب پر از بچه هاي باحال و خلافيك دبيرستان دخترانه[خونسرد]
    تعدادي از دخترانه باحال كه تحمل كلاس ها درس براي آنها بسيار طاقت فرساست[گریه]
    به ما سربزنيد و نظرتونو راجبه ما بگيد.
    اين وبلاگ هرروز آپ ميشه و اتفاقات مدرسه ي ما در آن قررررار مي گيرد.
    اگر موافق هستيد ما رو لينك كنيد و بگيد تا ماهم با افتخار شما رو لينك كنيم.
    به ماسربزنين(توروخدا بياااااااا[گریه])[نیشخند]
    منتظرتون هستيم[بوسه]

    21 اکتبر 2010 در 4:17 ب.ظ.

  34. Ra

    سلام،فیلم هایت محسوس، آرام و ظریف، از همان آغاز طوری در ذهن تجسم می شوند که گویی خود آن صحنه را تجربه کرده باشم.
    لحظه ای که می خوانم و ناخودآگاه در فکر و خیال خود غوطه ور می شوم را دوست دارم. و حال، یک هفت و سیزده.

    21 اکتبر 2010 در 7:29 ب.ظ.

  35. سردی کلام و داغی سلاحتو حس کردم

    22 اکتبر 2010 در 6:38 ب.ظ.

  36. سلام
    صداقت خیلی خوبه
    پس همین الان میگم که همه ی متنت رو نخوندم
    اما همیشه از فضای وبلاگ و نوشته هات خوشم میومده و میاد
    خواهش میکنم…قابلی نداشت!!
    سبکت خاص و جالب توجهه!!
    همینجوری الکی ازت ممنونم!!
    بروزم با شعر
    بدرود

    23 اکتبر 2010 در 11:48 ق.ظ.

  37. درود سامان خوب!
    ببخشید مدتی نبودم…
    قالب جدیدت بسیار زیباست و خیلی بهتر از اون قالب یخ پیشه 🙂
    راستش با همه جور حسی می تونم رابطه برقرار کنم جز حس کشتن… برای همین ترجیح می دم از موسیقی زیبایی که گذاشتی استفاده کنم و فقط بگم که ارتباط خوبی با نوشته ت داشت
    پیروز باشی دوست!

    23 اکتبر 2010 در 4:29 ب.ظ.

  38. این خیلی بده که یه کاری واسه ی آدم تکراری می شه. چه نفس کشیدن باشه چه آدم کشی. نفس کشیدن بدتره. آره.

    23 اکتبر 2010 در 5:49 ب.ظ.

  39. عجب دنیا به نظرش بی خود می اومده وقتی داشته خودشو معرفی می کرده. دارم می فهمم.

    23 اکتبر 2010 در 5:56 ب.ظ.

  40. نمی دانم در جرعه ای قهوه می توان لذت پاکسازی را چشید یا در به تن کردن کت مشکی با راه راه های سفید انتقامی را از ناپاکی های دنیا با حلقاویز کردن یک هنرمند با یک کراوات ،سود برد؟
    غوطه ور شدم در نوشته ای که در ابهامی موضوعی به تکرارها و بی هدفی های مینیمالیستی تن میداد…
    گویی این خود زنی زیبا روی بود برای مینیمال بزرگ تا زبردستی فرزند موسیقی دانش را به رخ دیگران بکشد…
    همانند آوایی که از کلاویه ها بر می خیزد:یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما…
    امایی که خود سکته ی دستان هنرمند را به یاد می آورد زمانی که از بتهوون می نوازد…
    زندگی را می توان در این دید… به جرات می توانم بگویم که زندگی را در این یک سال و هفت ماه و سیزده روز میبینم…
    زندگی ای که شاید با یک خیانت آغاز شده بود اما هیچگاه حسی را در بر نداست …یک قاتل سریالی نمونه ای از یک هنرمند پست مدرن مینیمال گراست که سعی می کند نمونه هایش همه به هم شبیه باشند،بدون هیچ هدفی،بدون هیچ دلیلی ، بدون هیچ توضیحی که ارزش صنعتی بودن اثر را زیر سوال برد…
    این یک اثر پر از فوران احساسات جکسن پولاکی نیست ، این فریادیست از دل اندیشه های مارکسیستی فیلیپ گلاس است در زمینه ی یک فیلم…
    به هر حال یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما…
    اما به هر حال چهره ی هنرمند از یک موجود صنعتی بی احساس تغییر پیدا می کند به یک نا امید از روزمرگی…و ناامیدی خود دلیلی است بر خیانت او به مینیمال بزرگ…و برای همین خود را فدا می کند ، چون فردا روزنامه ها تیتر خواهند زد: سقوط یک هنرمند.
    برای هنر واپسین خود ، عنوانی بر می گزیند و هدفی و فکری ، بدون تکرار و منحصر بفرد…
    و آنگاه است که سیگار آخرش را دود می کند پس از سرخوشی ای که از نوشیدن قهوه می پذیرد، لباس های دوست داشتنیش را می پوشد و تلفن را بر می دارد تا به حکم مینیمال بزرگ تیرباران شود…به وسیله ی خیل خبر نگاران و… آدم ها… توگویی این زیبا روی حتی د خیانتش هم هدیه ای فاخر برای مینیمال فهیم دارد…
    تکرار ، بدون عنوان و بدون هدف

    24 اکتبر 2010 در 4:25 ب.ظ.

  41. ممنون دوستم. شما خوبی. داستانت رو پسندیدم ولی ارجاعت به موسیقی رو نه. یه جوری فضایی رو که باید با کلمات می ساختی انداختی گردن موسیقی.این کار به ذاتش بد نیست ولی دیگه داستان نیست. یه پرفورمنسه. حالا که داری این کار رو می کنی می شه چیزای دیگه ای مثل ساند افکت و تصویر رو هم بهش اضافه کنی.

    25 اکتبر 2010 در 9:00 ق.ظ.

  42. زیستن مرا بخوان سامان عزیز

    25 اکتبر 2010 در 6:22 ب.ظ.

  43. [این متن را با بغض بخوان]

    آری برادر اینگونه بود
    کاری جز این ازمان بر نمی آمد که مضطربانه لبخند بزنیم
    سوار ماشین شدیم و برگشتیم
    آن شب از کمونیسم با صدای بلند حرف زدیم
    وقتی رفت انگار نه انگار که سرو کله اش آنجا پیدا شده بود
    و من همه ی چیزی که دیدم یک کفش کهنه بود که افتاده بود توی آب.

    نمایشعر و سینما
    تجدید مطلب شد

    با یادداشتی در اعتراض به فیلتر شدن وبلاگ های سیدمهدی موسوی و ترانه علیدوستی
    با گوشه هایی از نمایشعر : زنانگی در آستانه فروپاشی عصبی
    با خاطره ای از:غزاله علیزاده
    باعشق در بعد ظهر
    و حرفهایی دیگر…

    .

    26 اکتبر 2010 در 9:04 ق.ظ.

  44. goooooooooooooooood goooooooooooood

    27 اکتبر 2010 در 4:50 ق.ظ.

  45. مثل همیشه زیبا بود….

    27 اکتبر 2010 در 2:11 ب.ظ.

  46. نوشته ات زیبا بود. اول شخص رو دوست دارم.. تکرارش خسته ام نمی کرد. فقط به این فکر کردم که پرونده ی کیفری در طی یک سال و هفت ماه و سیزده روز، بسیار بسیار بیشتر از سی و دو صفحه خواهد بود…

    صفحه ی آهنگ باز نمی شود.. فیلم را بدون موسیقی تماشا کردم.

    29 اکتبر 2010 در 2:24 ب.ظ.

  47. حال ما خوب است
    سرمان خلوت
    و دلمان له زده برای چایی های سامان

    داستان طویلی بود زیرا که بیشتر از خدش کش آمده بود
    به این جمله نگاه
    یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کـُشم.
    جمله ای که قراره بارها تو داستانت تکرار بشه بهتره که یک جمله ساده و پر معنی و مهتر از اون با وزن باشه که خواننده هر بار که می خونه بتونه برداشت بیشتری متناسب با بند بعدی داستان بکند.به نظرم این جمله توانایی آن بار معنایی را نداشت
    از شیوه ی روایت و نرمی جملات خوشم اومد و مثل همیشه آهنگ زیبایی ضمیمه ی نوشته ات بود

    قالب جدیدتون مبارک

    پ.ن:
    اگه دوست ندارید نقدت کنم بهم بگو ولی من خیلی دوست دارم تو داستانامو نقد کنی
    ممنون

    29 اکتبر 2010 در 6:43 ب.ظ.

    • قطعا اگر دوست نداشتم نقد بشم اینجا نمی نوشتم. ممنون. بهترین نظرات همیشه نظراتی ان که بدون پرده صحبت می کنن.
      در مورد تکرار جمله «یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کـُشم.» باید بگم که همین تکرار با هدف انجام شده. یکی از مواردی که هنگام نوشتن این داستان در ذهن داشتم موضوع روزمرگی بوده، همین تکرار این جمله خودش شاید نمادی از روزمرگی باشه…

      30 اکتبر 2010 در 5:15 ق.ظ.

  48. نیومدم روی این پست نظر بدم!
    نیومدم بگم هنوز هم به جواب ِ مناسبی برای حضوراعداد ِیک،هفت وسیزده تو مینیمالت نرسیدم!
    نیومدم بگم چرا یه آدم با این حس ِ ناب ِ مازوخیستی» کشتن «که من ِ خواننده رو درگیر ِخودش می کنه واسه به سرانجام رسوندن این مسیر ِ پر تلاطم اما با ریتم ِ یکنواخت ِدوست داشتنی باید سهل الوصول ترین راه رو انتخاب کنه و اون هم تماس با مرکز ِ پلیس ِ!
    نیومدم بگم که من به این همه استعدادت در نوشتن حسادت می کنم اما کاش وقتی خسته ای قلم رو زمین بزاری و واسه به انتها رسوندن ِ مسیر ِِ قهرمانهات بهشون فرصت بدی که یه انتهای ِ باشکوه و متفاوت داشته باشن!آخه اونا قهرمان ِ یه داستان هستن و می تونن ورای ِ واقعیت های ِ روزمره ما حرکت کنن وگرنه که این روزمرگی یه جورایی واسه هممون روز-مرگی ِ بزار با تخیلت پرش کنیم،اوج بگیریم و به خودمون فرصت بدیم تا به قول ِ سهراب سپهری چشمهامون رو بشوریم و جورِ دیگه ای به زندگی نگاه کنیم!
    به هر حال نیومدم بگم که…
    اومدم بگم وقتشه یه مینیمال ِ تازه بنویسی من می خوام اوج بگیرم سامی،اووووووووووج…

    30 اکتبر 2010 در 4:30 ب.ظ.

    • تو یک جنایتکار روانپریش نیستی که از قول اون بتونی تصمیم بگیری که در چنین موقعیتی چه کاری باید انجام داد. با این حال دیروز با جنایتکار قهرمان مینیمالم صحبت می کردم، هر چند جرات می خواد که نزدیکش بشی، ولی چون می دونستم که اون فقط با زنها کار داره این جرات رو در خودم دیدم. در دو پست آینده قراره اتفاق های خاصی بیفته شبنم عزیز…

      31 اکتبر 2010 در 5:20 ق.ظ.

      • سلام
        منتظر دو پست آینده ات هستم سامان!
        منم می خواستم بگم واسه چی آخر هر ماجرایی این بلاها رو سر قهرمان های داستانت می یاری?!
        البته تو این حق رو داری، چون خالق شون هستی اما یه رحمی هم به حال این خواننده های بیچاره ات هم بکن!
        این علاقه ی بیش از حد تو به شخصیت داستانی «آلن دلون» در همه ی فیلمهایی که بازی کرده و آخرش یا کشته شده یا تسلیم، داره کار دستت می ده جوون!
        مخلص هر چی دوست ِنامرده!

        31 اکتبر 2010 در 11:19 ق.ظ.

      • آلن دلون کیلو چند؟
        شماها انگار فیلم هندی زیاد نگاه می کنین کمیل جان 😉
        نامرد خودتی 🙂
        چاکرتم.

        31 اکتبر 2010 در 11:50 ق.ظ.

  49. با نگاهی به روزم دوست!

    30 اکتبر 2010 در 6:17 ب.ظ.

  50. و با کشتن هر زن هرزه ذره ای از وجود خودش هم میمرد
    شاید

    31 اکتبر 2010 در 8:27 ق.ظ.

  51. شقایق

    سامان جان
    مثل همیشه جامع و ملموس، مانند تماشای یک تئاتر..

    1 نوامبر 2010 در 2:29 ب.ظ.

برای afsaneh mesgarzadeh پاسخی بگذارید لغو پاسخ