نوشته های کوتاه یک پیانیست غیر حرفه ای

بایگانیِ مارس, 2010

از طعم گیلاس تا ویکتوریا…


  از تفاوت های مراسمات دید و بازدید امسال عید شاید مهمترینش که بیشتر به چشم می آمد عوض شدن بحث های خانوادگی و فامیلی بود که به طور چشمگیری به سریال های ناب!! و پر مغز!! و خوش ساخت!! و حرفه ای!! فارسی1 اختصاص داشت. این لذت فراگیر مرا بسیار متعجب ساخت، اینکه چگونه از دخترکان دبستانی تا دوشیزگان تحصیل کرده دانشگاهی و زنان پا به سن گذاشته و حتی ننه بزرگ ها و بعضا پسران و مردان، با عشق و شوری بی بدیل به بازگویی صحنه های ویکتوریا و دیگر سریال های این کانال ماهواره ای می پرداختند، به جمعشان که نگاه می کردی گویی عده ای منتقد به نقد و بررسی پدرخوانده یا سگ کشی یا طعم گیلاس مشغولند. کمی با خودم می اندیشم. در اینکه شاید بیش از هفتاد درصد برنامه های صدا و سیمای ایران، به زباله و آشغال اختصاص دارد شکی ندارم، اما هر چه حساب می کنم می بینم سریال هایی که از کانال های پنجگانه خودمان پخش می شود، از سریال های طنز گرفته تا آنها که درون مایه های اجتماعی دارند سگشان شرف دارد به مزخرفاتی که در کانال هایی مثل فارسی1 پخش می شود. به هر حال در این پست اینکه چرا نسل امروز ما اینگونه شتابان به سمت هنر بی ریشه و بی هویت حرکت و به سوی کانال های بی مایه تلویزیونی هجوم می برد، بحث من نیست، خواستم فقط درد دلی کرده باشم و بگویم گاهی برای خودم متاسف می شوم، چون با کسانی هم نسل هستم که دغدغه شان نه سینمای حرفه ای و ادبیات اصیل و موسیقی ناب بلکه ویکتوریا و میم مودب پور و ساسی مانکن است.
 

بهانه بهار…


بهار تنها یک بهانه است،
بهانه ای برای فراموش کردن این حقیقت که زمان توهمی بیش نیست.
همانطور که طبیعتش نیز تنها یک بهانه است،
بهانه ای برای فراموش کردن این حقیقت که مکان توهمی بیش نیست.


قصه شب…


 

مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت: «مواظب باش عزیزم، اسلحه پر است.»
زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت: «این را برای زنت گرفته ای؟ »
«نه، خیلی خطرناک است، می خواهم یک حرفه ای استخدام کنم.»
«من چطورم؟ »
مرد پوزخندی زد: «بامزه است، اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می کند؟ »
زن لب هایش را مرطوب کرد، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت:
«زن تو.»

==============Jeffrey Whitmore==============

پی نوشت: نسلــِ حوّا اصولا نسلــِ خطرناکـــ ی ست، با احتیاط برانید…
پی نوشت: داشتم فکر می کردم این داستانک خوراک فیلم  کوتاه یک دقیقه ایه…


Me & My Monkey


از خواب بیدار می شوم، حوصله خارج شدن از تخت را ندارم، حتی حوصله ندارم شلوارم را بپوشم، همانجا توی تخت در حالیکه پیچ و تاب ملحفه های سفید را دور پاها و اطراف بدنم حس می کنم، دستم را دراز می کنم به سمت میز کوچک کنار تخت و از درون پاکت مشکی رنگ ویکتوری یک نخ سیگار بیرون می کشم و گوشه لبم میگذارم، فندک را زیرش می گیرم و دینگ…
دود سفیدی، رقصنده به هوا برمی خیزد، اولین پک را می زنم و دود را به درون ریه هایم می فرستم و آنگاه با بازدمی خارجش می کنم و به تماشای برخورد دود کمرنگ و مات، با آن دود رقصنده اولیه مشغول می شوم. درست کردن قهوه، البته ارزش بلند شدن دارد. به آشپزخانه می روم، قهوه درست می کنم و همانطور برمیگردم توی رختخواب و کنترل DVD Player را برمیدارم و دستگاه را روشن می کنم و غرق تماشای رابی ویلیامز می شوم. میمون غول پیکر با اسلحه درون دستش ورجه وورجه می کند و رابی عرق کنان می خواند.
حالا دیگر بوی دود سیگار با بوی رخوت صبحگاهی اتاق مخلوط شده است.
تلفن همراهم زنگ می زند. به صفحه گوشی نگاه می کنم، شماره همکارم را در شرکت باز می شناسم. با بی حوصلگی جواب می دهم. صدایی آن طرف خط می گوید: » معلوم هست کجایی پسر؟ لینکهای Etherchanel شبکه وزارت خارجه به هم خورده، یه لوپ لعنتی افتاده تو شبکه، سوئیچ Core هنگ کرده، شبکه خوابیده…»
با بی حوصلگی پاسخ دادم: «خوب منم خوابیده بودم.»
فریاد می زند: » لعنتی دارم جدی حرف می زنم.»
دوباره پاسخ می دهم: » یه لحظه گوشی…»
فنجان قهوه را از روی میز کوچک بر می دارم و به سمت دهانم بالا می آورم و به لبانم می چسبانم و با هورت صدا دار ممتدی یک جرعه می نوشم.
دوباره فریاد می زند: «لعنتی معلوم هست داری چیکار می کنی؟ میگم شبکه وزارت خارجه خوابیده…»
داد می زنم: » به …ا َم.» و گوشی را قطع می کنم.
لحظه ای چشمان گرد شده و متعجبش را تصور می کنم. از خنده ریسه می روم.
سیگار دیگری گوشه لبم می گذارم، فندک را زیرش می گیرم.
دینگ…
پی نوشت: Me And My Monkey-Robbie Williams