نوشته های کوتاه یک پیانیست غیر حرفه ای

بایگانیِ سپتامبر, 2010

مکان بازیافته . . .


سیگاری روشن کرد و قلم را بر روی کاغذ به حرکت در آورد.

«می خواهم با تو باشم، و در دنیای تیره ای که مرا فراگرفته، به تاریکی اتاقی پناه بیاورم که تو با تنی عریان بر روی تختی مملو از ملحفه های سپید به خواب رفته ای،کنارت می آیم و ملحفه ها را کنار می زنم و به بازتاب نور قرمز رنگ کم سوی چراغ خواب بر تن گندمی ات خیره می شوم، این زیباترین تاتر اروتیک هستی ست، پاکت مشکی رنگ ویکتوری ام را می گشایم و سیگاری گوشه لبم می گذارم و در همان حال که لبه تخت، در کنارت نشسته ام و از تماشای گندم زار تنت لذت می برم روشنش می کنم.

من ثروتمند ترین مرد جهان هستم، دارایی ام اتاقی نیمه تاریک و تنی درخشان و یک نخ سیگار ویکتوری و آزادی ست…».

قلم را روی میز گذاشت و نگاهش را به سوی پنجره کوچک سلول ده متری اش جایی که سالها بود دوره محکومیت ابدیش را در آن سپری می کرد چرخاند. هر چه جسم محدود تر می شود تخیل آزادی خود را در خلق دنیاهای بی کران بیشتر میابد. آزادی جسم چیزی نیست جز حصار تخیل. به پروست اندیشید که با حبس خود در اناقی کوچک با دیوارها و پنجره های روزنامه پوش و عایق شگرفترین دنیاها را درمسیر جستجویی ناب عرضه کرده بود. هم او که زمانی گفته بود زنان زیبا را برای مردان بی تخیل بگذاریم.

پس از نگارش آن چند سطر آنچنان سبک بود که حس کرد می تواند خود را با ملحفه های سپید تخت درون سلول حلق آویز کند، اما آزاد تر از آن بود که این کار را انجام دهد، چه هنوز پنجره سلولش با دورنمای محدودی از کوهستان وجود داشت. دریچه ای که همچون منبعی جادویی، قادر بود با تغذیه تخیلش، تخیلی که خود از لذت ناشی از ابهام صحنه های دور کوهستان برانگیخته می شد تن عریان زنی زیبا را آنگونه که توسط چراغ جادو در چشم به هم زدنی درآن سلول کوچک ظاهر کند به گونه ای که حتی بوی عطر کهنه شده بر آن تن را حس کند. و همه اینها زمانی به تثبیت نهایی می رسد که می نویسیمشان که نوشتن چیزی جز نامگذاری اجزای خلق شده تخیل نیست تا بتوانیم آن کودکان پی در پی زاده شونده را از پس صحنه ای، صدایی، بویی آنگاه که بازشناختیم صدا بزنیم.

نگاهش را از پنجره بر روی کاغذ برگرداند. آخرین پک را به سیگار زد و آن را درون زیر سیگاری خاموش کرد. دوباره قلم را برداشت و جمله آخر را اضافه کرد:

«سیگارم که تمام می شود به اندازه همه همآغوشی های دنیا ارضا شده ام.».

=====================================

پی نوشت: اولین بار که ترانه «می دونستی» از مهرنوش رو در PMC تماشا کردم حس عجیبی بهم دست داد. صدای این خواننده به گونه ای ست که گویی غم و شادی کودکانه ای را همزمان با هم دارد. سادگی و خاص بودن کلیپ نیز قابل تحسین است. آدم که همیشه نباید غرق کلاسیک و ساختارهای شکوهمند و ماورایی آن باشد، گاهی باید بلد بود از سادگی کلامی مثل ترانه «می دونستی» لذت برد. این ترانه رو بی نهایت دوست دارم.


جایی در دور دست . . .


 

( یک )
مرد جوان در حالیکه دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود در فاصله کمی از پنجره اتاق ایستاده بود و به غروب در افق می نگریست. زن وارد شد:
– عزیزم، مهمونا منتظرن، نمی خوای بیای شمع ها رو فوت کنی؟
مرد لبخندی زد، شانه زن را در میان بازوانش گرفت و او را به خود فشرد، آنگاه دوباره به غروب خیره شد:
– می بینی چه غروب زیباییه؟ به ازای هر غروبی که فرصت تماشاش بهمون دست میده باید از خدا تشکر کنیم.
زمانی کوتاه هر دو به تماشا مشغول شدند. پس از لحظه ای زن رویش را به سمت مرد چرخاند:
– خدای من، تو داری گریه می کنی؟
مرد اشکهایش را پاک کرد و سنگینی سینه اش را با نفس عمیقی بیرون راند:
– غروب همیشه منو تحت تاثیر قرار میده، نیروی عجیبی داره. برو پیش مهمونا. منم الان میام.
زن از اتاق خارج شد. مرد خاطراتی از گذشته را به یاد آورد. علت اشک هایش را خوب می دانست. با خود اندیشید، همه ما عشق ها و دلبستگی هایی داریم که همواره در جهتی مخالف با عشق ها و دلبستگی های ممنوعه مان قرار می گیرند. اینجاست که مسئله، دیگر به سادگی تشخیص خوب و بد یا حتی انتخاب میان خود و دیگران نیست، بلکه جدالی ست میان عشق و عشق.

( دو )
پیرمرد در فاصله کمی از پنجره به غروب خورشید که به آرامی در افق ناپدید می شد می نگریست. در این هنگام بود که صدایی او را متوجه خود ساخت. پسرک سه ساله فریاد زنان وارد اتاق شد:
– بابا بزرگ! بابا بزرگ! مامانی میگه مهمونا منتظرن که بیای شمع ها رو فوت کنی.
پیرمرد لبخندی زد، کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت و صورت لطیفش را به گونه چروکیده اش چسباند. پس از چند لحظه سکوت، کودک متوجه شد که صورت پیرمرد نمناک است، نگاهی به او انداخت:
– داری گریه می کنی بابا بزرگ؟
– آره کوچولوی ناز من. چون خوشحالم که نوه مهربونی مثل تو دارم. این گریه خوشحالیه. آدم بزرگا وقتی خیلی خوشحال میشن گریه می کنن…
و در حالیکه با انگشت اشاره با حالتی تاکیدی نوک بینی پسرک را لمس می کرد با لبخند ادامه داد:
– … و تو نباید درباره اش به کسی چیزی بگی.
کودک را زمین گذاشت:
– بدو برو من اومدم.
کودک از اتاق خارج شد. خورشید در افق ناپدید گشته بود. پیرمرد دستش را روی قلبش قرار داد، زیر لب زمزمه کرد:
– این جدالی ست ابدی…
گره کراواتش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد.

=============================
پی نوشت یک: دانلود قطعه کوتاه چهارم از آلبوم ده فرمان زیبگنیف پرایزنر
پی نوشت دو: نمی دونم چرا، ولی با نوشتن این مینیمال بی اختیار به یاد فیلم «پیمان گرگها» یا «Le Pacte Des Loups» افتادم که سالها پیش زمانی که دانشجو بودم برای اولین بار تماشاش کردم. شاید دلیلش ترانزیشن بی نظیر انتهای فیلم بود. تماشای این فیلم رو توصیه می کنم.