نوشته های کوتاه یک پیانیست غیر حرفه ای

بایگانیِ جون, 2010

مهماني مگس ها


مرد در حاليكه جایی در انتهاي اتوبوس نشسته و ساک دستی غول پيكر مشكلي رنگش را روی صندلی کناری انداخته بود از پنجره حضور بیکران افق غمزده کویر را تماشا می کرد که با آغاز طوفان از ساعتی پیش رنگ مات به خود گرفته بود، افقي كه كمابيش او را به ياد افق دور دست مارس در برابر ديدگان مردي مي انداخت كه در مريخ در حين تماشاي كارتون «عروس مرده» از دنيا رفته بود. گاه سرش را می چرخاند و نگاهی به ساک بزرگ کنار دستش می انداخت و ناخودآگاه لبخندی می زد. از شدت گرمای هوای داخل اتوبوس که گویی بدنه فلزی و زهوار در رفته اش آن را چندین برابر مي كرد خیس از عرق بود و قطرات عرق از پیشانی و گردنش پی در پی فرو می چکید. دستش را به سمت جیب شلوارش برد تا دستمالش را خارج کند که با جسم سختی برخورد کرد، به یاد آورد که هنوز روولور پيتون لوله كوتاهش همراه اوست. آرام دسته اش را از جیب بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت. همدست کوچک با نشان دادن برق دسته اش چشمکی به او زد. مرد لبخند زد، با خود اندیشید که دیگر هرگز به او نیاز نخواهد داشت و حالا ترجیح می دهد همدست دیگری، شاید یک میمون، یا یک دستبند نقره یا انگشتری با یاقوت مشکی، همیشه او را همراهی کند. پيتون لوله كوتاه را دوباره به داخل جیبش چپاند. حالا دیگر مطمئن بود که دیگر به آن نیازی ندارد، آنهم با فاصله چند صد كيلومتري از شهر و پلیس در آن بیابان دور از تمدن در میان دهاتی هـــا ی بو گندویی که چیزی از زندگی درک نمی كردند.
لحظه ای به سمت مسافران برگشت تا براندازشان کند، بومیانی که دسته دسته در ایستگاه های روستاهای مسیر پیاده می شدند. صحنه فضای داخل اتوبوس ذهنش را به فلسفیدن وامیداشت. با خود اندیشید این گرمای طاقت فرسا، این صندلی های خشک و داغ و بوي گند داخل اتوبوس كه ناشي از عرق تن دهاتي هاي حمام نرفته بود، حرکت توام با وز وز مگس در اطراف که گاهی بر روي لب نمناك بالايي اش فرود می آمد و از شدت ذوق یافتن محلی نمناک و سرشار از کثافت دستان جلوییش را با ذوقی سرشار به هم می مالید، اینها همگی چقدر لذت بخش است آن هنگام كه به جزيره اي هزاران كيلومتر دورتر مي انديشيم، جاییکه در آن هر صبح شاهد منظره درختان سبز و شن هاي طلايي و تلاقی شکوهمند آسمان و اقيانوس نيلي هستيم و هر ظهر بوي خوش گلها و عطر ساحل، آمیخته با عطر تن روغن مالیده زنان نيمه عريان و مردان جوان برهنه که خطوط ماهیچه هایشان از زیر پوست آفتاب بوسیده ی برنزه و شکوهمندشان خود نمایی می کند و هر شب آواز مرغان دريايي در پس زمینه سمفونیک آوای نسیم ساحل گوش را نوازش می دهد، می اندیشیم و یقین داریم که تا چند روز دیگر به آن خواهیم رسید. حالی که در آن به زیستن مشغولیم حتی اگر سخت ترین گونه زیستن را به ما تحميل کند می تواند تحمل پذیر یا حتی فرا تر از آن، به گونه ای غریب لذت بخش باشد اگر وراي آن حال نكبت، آينده اي آرماني را پیش روی خود تصویر کنیم، آینده ای که یقین داریم به آن خواهیم رسید.
در این افکار بود که ناگهان هیاهویی در میان دهاتی هـــا برخاست. اتوبوس سرعتش را کم کرد و لحظاتی بعد متوقف شد. مرد به جلو نگاهی انداخت. در فاصله زمانی کوتاهی هیاهوی دهاتی هـــا به سکوتی سنگین تبدیل شد، آنچنان سنگین که صدای برخورد ذرات سبک شن بر بدنه اتوبوس شنیده میشد. درب اتوبوس باز شد. مردی تنومند در حالیکه یک اسلحه جنگی در دست داشت وارد اتوبوس شد. اسلحه را رو به راننده نشانه رفت. راننده با لرز دستانش را بالا برد. آنگاه مرد رو به مسافران فریاد زد:
«همه برن پایین، بدون اینکه کیف و وسائل خودشونو همراه ببرن. اگه می خواین زنده بمونین عاقل باشین بوگندوهای عقب افتاده بدبخت…» مرد، در انتهای اتوبوس خیره به مسافران که یکی پس از دیگری در حال پیاده شدن بودند، دستش را به سمت جیب شلوارش برد و پيتون لوله كوتاه خود را بیرون کشید. آنگاه ساک بزرگ مشکی رنگش را از صندلی کناری برداشت و به گونه ای که همدست کوچکش دیده نشود روی پای خود قرار داد. اتوبوس که خالی شد مرد تنومند نگاهی به انتهای اتوبوس انداخت. آرام و با اطمینان به سمت مرد به راه افتاد تا به او رسید.
«تو جزء این نکبت های بو گندو نیستی؟ قیافت باهاشون فرق داره ولی به هر صورت در حال حاضر تو هم یه نکبت بو گندویی كه من هوس دارم هر چي داري مال خودم كنم.»
مرد سکوت کرد. قطرات عرق بیش از قبل چکان چکان از صورتش پایین می ریخت. اسلحه را در دستش می فشرد. مرد تنومند نگاهی به ساک غول پیکر مشکی رنگش انداخت.
«بايد چيز باارزشي توش داشته باشي. قطعا نه باارزش تر از جونت. اگه دوست داری زنده بمونی، بذارش روی صندلی و تو هم مثل بقیه اون دهاتی هـــا ی نکبتی برو پایین وگرنه مثل گـُه زیر پا لهت می کنم تا بوی گندت بیشتر بلند بشه…»
دهاتی هـــا، خارج از اتوبوس روی شنها نشسته بودند و با نگاه های غمزده شان، غمي چنان عميق و حك شده بر چهره هاشان، كه گويي همچون القاب كنت و كنتس ِ بزرگ اشرافيان نژاده، اصالتی چند صد ساله در خاندانشان داشته باشد، به اتوبوس نگاه می کردند.
تنها صدایی که شنیدند صدای شلیک چند گلوله بود…
طوفان قطع شده بود. دهاتي ها با هياهوي آرام، تك كلمات بريده بريده و لهجه نامفهوم و زمختشان كه گويي تنها از حروف صدادار تشكيل شده بود، آنچنان خونسرد كه مي گفتي از خریدی کوتاه از جمعه بازار برگشته باشند، سوار اتوبوس شدند. چند دقیقه بعد اتوبوس به راه افتاد در حالیکه به آرامي از جسد غرقه به خون دو مرد در کنار جاده بیابانی و مگس هایی که اینبار شاد تر از سابق بر روی سیلاب خون لخته شده بر شن ها فرود می آمدند و هیجانشان را با مالیدن دست های جلویی شان به یکدیگر نشان می دادند دور می شد.
==========================

پي نوشت يك: دانلود موسيقي  CLUBBED_TO_DEATH__KURA
پي نوشت دو: فکر می کردم که بعد از تلاش های بیهوده اعراب در رابطه با تغییر نام خلیج فارس ، دیگه اونا اقدام دیگری نکنند. چند هفته پیش ايميل هايي حاوي سايت راي گيري براي نام خليج فارس فرستاده شد. اما لازمه که بدونید ، در اون روز تقریباً 150،0000 نفر رای داده بودند و سهم ما تقریباً بیش از 79% در مقابل کمتر از 21% بود اما امروز تعداد رای دهنده ها به بیش از 364،000 نفر رسیده ولی با تاسف فراوان سهم ما از 79% به کمتر از 75% رسیده واین یک فاجعه است. یادتون باشه که این رای گیری مربوط به کمپین 1،000،000 امضای شرکت گوگل است و نذارید که دوباره نام خلیج فارس به خلیج ع ر ب ی تغییر پیدا کنه خوبه بدونید که شرکت گوگل مجبوره به هر درخواستی که به طور همزمان از طرف 5000 نفر و یا هر ارگان معتبر و ثبت شده ای ، بابت به رای گذاری یک قانون ، نام ، تعریف و . . . ارسال ميشه احترام بذاره.
پس رو این لینک کلیک کنید و رای بدید.
در ضمن دوستان خوب من كه گاهي به اين وبلاگ سر مي زنن اگه اين پي نوشت رو در انتهاي پست بعديشون بذارن باعث ميشه كه اين مطلب با سرعت در ميان وبلاگ ها پخش بشه.