همین یک سال پیش بود…
شب بود و مهتاب رنگ پریده از میان آسمان نیمه ابری تلاش می کرد نورش را گرچه بی رمق و کم سو، بر تاریکی فضا فرود آورد اما در نهایت می توانست چهره پر لک و جوشی از خود نمایان کند، چهره ای که آنشب با وجود اینکه بزرگتر از همیشه به نظر می رسید توانی برای سیطره بر فضا نداشت. وقتی داستاخیم پینوتسیوا، ایستاد و از بالا به دیوانسون ماخیما خیره شد نسیم نیز که ملایم می وزید تلاش داشت تا با تولید صدای محو و یکدستی که از برخورد با درختان انبوه اطراف تولید می کرد و با رقص موهای دیوانسون ماخیما هماهنگی کامل داشت، در کنار جنگ مهتاب با تاریکی، سکوت را بشکند اما در مجموع این سکوت و تاریکی بودند که آن اطراف در آن ساعات آخر شب حکم میراندند.
داستاخیم به آرامی با همان نگاه سردش گفت: «سلام دیوانسون.»
سکوت هر دو را احاطه کرد.
ادامه داد: «دیوانسون، متاسفم. نمی خواستم اینطور بشه، نمی خواستم. راستی دیوانسون، سال نو مبارک.»
آنگاه یک شاخه گل سرخ روی قبر دیوانسون گذاشت و کمی دور شد.
و پرسید: «می تونی روزی مرا به خاطر اینکه مست پشت فرمان نشستم ببخشی؟»
===================================================
پی نوشت یک: این، برداشتی بود آزاد از It Was A Year Ago نوشته گریس کاگویمباگا.
پی نوشت دو: مخلوط دود و یخ و آب انار و استینگ…
پی نوشت سه: دانلود A Thousand Years
پی نوشت چهار: چه نسیم خنکی ! تا اینجا هم وزید 🙂
دوستش داشتم
توصیف کردنت عالیه سامان …
6 آوریل 2010 در 7:00 ب.ظ.
عاشق اینجور عاشقانه هام….
6 آوریل 2010 در 7:11 ب.ظ.
مرسی به وبلاگم سر زدی.من همیشه به وبلاگت میام و نوشته های زیباتو میخونم.عجب جنسه خاصی داره احساست و نوشتنت.مثل پارچه های کتانیه کلمبیاست محکم و لطیف
6 آوریل 2010 در 7:22 ب.ظ.
اول اول
6 آوریل 2010 در 8:35 ب.ظ.
«پی نوشت دو: مخلوط دود و یخ و آب انار و استینگ…» چه شود….
کتاب رو می خونم حتما.
6 آوریل 2010 در 8:36 ب.ظ.
هوووووووومممم…
پینوشت 2 عجب فضایی داشت :X
قالب نو هم بسی مبارک بادا .
6 آوریل 2010 در 10:30 ب.ظ.
asheghaneye latifi bood.. 🙂
7 آوریل 2010 در 5:08 ق.ظ.
همه ي خيابان هاي اين شهر
درخت ها و سنگفرش هايش
مغازه و كافه هايش
تاكسي ها و آدم هايش
ما را به ياد دارند
كه اين جور بر سرم آوارمي شوند
7 آوریل 2010 در 5:30 ق.ظ.
امیدوارم داستاخیم من هم روزی بیاد
سه هم بسیار خوب بود
7 آوریل 2010 در 7:21 ق.ظ.
و من ياد داستان داود افتادم كه براي بچنگ آوردن همسر زيباي يكي از فرماندهان لشكرش او را به جنگي فرستاد كه مي دانست بازگشت ندارد …
7 آوریل 2010 در 9:27 ق.ظ.
فکر میکنی دیوانسون ببخشه ؟؟؟!!!
پی نوشت 2:اون ته مهاش یه چیزای دیگه هم می چسبه …
پی نوشت 3: دانلود می شود …میگوشیم …
7 آوریل 2010 در 1:36 ب.ظ.
بخشش تو این زمینه کمی سخته!
7 آوریل 2010 در 3:24 ب.ظ.
صداي ديوانسون رو ميشنوم كه ميگه :
آره لعنتي براي رانندگي جهنميت ميبخشمت اما براي اينكه عزيزترينمو بعد از مرگ مال خودت كردي نه !
پينوشتت عجيب ما را گرفت .شايد براي همين تو مستي حاصله صداي ديوانسونو شنيدم !!
8 آوریل 2010 در 9:49 ق.ظ.
واقعا قدرت خاصی در بیان داستان به صورت نیمه ساختاری و حتی ساختارشکن داری ( دیکانس) که آدمو در پس یه سئوال بی جواب می ذاره .و در نهایت در تحیر و لذت ناشی از اون فرو می بره ،..
دست نوشته هایی به مراتب زیبا تر ….
ممنون از اینکه به وبم اومدی و لطف داری شما ،
اوقات خوش
8 آوریل 2010 در 5:19 ب.ظ.
شاید همه چیز
در خواب یك نفر می گذرد
وتنهایی واقعی
آن زمان پیش خواهدآمد
كه او بیدار شود…
(شهرام شیدایی)
9 آوریل 2010 در 7:15 ق.ظ.
نخوندمش.می خونمش
9 آوریل 2010 در 7:45 ق.ظ.
وآنگاه دستی چهره ماه را پوشاند،نسیمی وزید وصدایی در گوش داستاخیم پینوتسیوا آرام زمزمه کرد:مرگ ازمن به تو نزدیکتر است…
9 آوریل 2010 در 1:03 ب.ظ.
روح چیزی جز بیماری بخشش نیست .
9 آوریل 2010 در 1:39 ب.ظ.
سامان عزیز ، چند وقت نبودم. اما از این که برگشتم و می بینم که از سرویس بلاگفا خارج شدی خیلی خوشحالم.
9 آوریل 2010 در 1:40 ب.ظ.
amazing…
10 آوریل 2010 در 7:26 ق.ظ.
کلاسیک را چه کنیـــــــــــــــــــــــــم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هــــــــــــــــــوم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
10 آوریل 2010 در 7:37 ق.ظ.
کلاسیک را چه کنیـــــــــــــــــــــــــم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هــــــــــــــــــوم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
———————————————
از این هم چنین چیزی گفته بودید!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
10 آوریل 2010 در 7:41 ق.ظ.
عجب سوال سختی!
10 آوریل 2010 در 8:55 ق.ظ.
دوستی می گفت ببخش و از زیبایی ها لذت ببر
همین
10 آوریل 2010 در 12:11 ب.ظ.
سوالی که با نفس کشیدنش ، نفس می کشه و با زندگی کردنش ، زندگی … سوالی که هیچ وقت تنهاش نمیذاره!
10 آوریل 2010 در 12:38 ب.ظ.
سلام و چطوری و خوبم و از این حرف ها
سرسری خواندم تان/ ارزش رفرش کردن بروزر را داشتید/علی الحساب لینک می شوید/تا بعد سر فرصت/مرورتان کنم
درود
10 آوریل 2010 در 1:39 ب.ظ.
داستاخیم غمگین نباش.دیوانسون حتمن می بخشد…مطمئنم!
10 آوریل 2010 در 2:26 ب.ظ.
پ.ن 2 دهنم آب افتاد…
10 آوریل 2010 در 2:26 ب.ظ.
آنجا تا روز مرگ داستاخیم پینوتسیوا گلباران خواهد شد…
10 آوریل 2010 در 5:46 ب.ظ.
و اگر من مست نمی کردم ، شاید سرطان یا یک دوئل دیگر می کشتت و نمی دانم ،
انگار فقط حق انتخاب را ازت گرفته ام
10 آوریل 2010 در 7:36 ب.ظ.
جدا از دیروز سر کارم.
فکر می کنی واقعاً دیوانسون اونو می بخشه؟
راستی بابت ترانه استینگ هم ممنون خیلی چسبید.
11 آوریل 2010 در 5:10 ق.ظ.
آنچه اهمیت خواهد داشت این است که در چه مدتی توسط چه کسی و برای چه چیزی در یاد و خاطره ها زنده خواهی شد…
«مایکل جوزفسون»
11 آوریل 2010 در 9:46 ق.ظ.
وبلاگ قشنگی داری
خوشحال میشم به منم سر بزنی
موفق باشی
11 آوریل 2010 در 5:19 ب.ظ.
سلام سامان عزیز /
بی معرفتی را با روی سیاه هم نمیشود جمع کرد
چه برسید به دیگی ….
/
ممنون برای لطفی که داری و می خوانم قرارمان را
ممنونم از تو
که هنوز دوستان قدیمی خودم را دارم
11 آوریل 2010 در 5:23 ب.ظ.
الان با این آهنگی که من دارم گوش میدم فکر نمیکنم بتونم نظر جالبی ارائه کنم؛
به این بسنده کن:
«خودت را فراموش کن،
با من بمیر.»
12 آوریل 2010 در 10:26 ق.ظ.
salam
kheli ghashang bud
12 آوریل 2010 در 11:51 ق.ظ.
khondam ama harfi barash nadashtam
12 آوریل 2010 در 1:02 ب.ظ.
یعنی باید بگم من آپم آیا؟؟؟ اصلا از اینکار خوشم نمیاد.اما تو خیلی وقته نیستی…
13 آوریل 2010 در 8:41 ب.ظ.
فکر نکنم به این راحتی ببخشه
14 آوریل 2010 در 4:43 ق.ظ.
وقتی سامان شاعر می شود…
14 آوریل 2010 در 7:30 ق.ظ.
امیدوارم که ببخشدش
پ.ن.3:چسبید
—-
کامنتت یه کم عجیب بود سامان
تو رو به جمله های کوتاه فلسفی می شناسم
شعر ِتغریبا» بلندت یه کم متعجبم کرد
شخصیت عجیبی داری
14 آوریل 2010 در 12:10 ب.ظ.
زندگي تسلسل بادكنك هاست
آپ شد
کابوس شبانه
15 آوریل 2010 در 3:58 ب.ظ.
نمیدونم درد داشتم يا وقتی خوندم دردم گرفت
16 آوریل 2010 در 12:11 ب.ظ.
خواهی سوی مستیم کش
خواهی ببر سوی فنا
16 آوریل 2010 در 5:55 ب.ظ.