نوشته های کوتاه یک پیانیست غیر حرفه ای

مکان بازیافته . . .


سیگاری روشن کرد و قلم را بر روی کاغذ به حرکت در آورد.

«می خواهم با تو باشم، و در دنیای تیره ای که مرا فراگرفته، به تاریکی اتاقی پناه بیاورم که تو با تنی عریان بر روی تختی مملو از ملحفه های سپید به خواب رفته ای،کنارت می آیم و ملحفه ها را کنار می زنم و به بازتاب نور قرمز رنگ کم سوی چراغ خواب بر تن گندمی ات خیره می شوم، این زیباترین تاتر اروتیک هستی ست، پاکت مشکی رنگ ویکتوری ام را می گشایم و سیگاری گوشه لبم می گذارم و در همان حال که لبه تخت، در کنارت نشسته ام و از تماشای گندم زار تنت لذت می برم روشنش می کنم.

من ثروتمند ترین مرد جهان هستم، دارایی ام اتاقی نیمه تاریک و تنی درخشان و یک نخ سیگار ویکتوری و آزادی ست…».

قلم را روی میز گذاشت و نگاهش را به سوی پنجره کوچک سلول ده متری اش جایی که سالها بود دوره محکومیت ابدیش را در آن سپری می کرد چرخاند. هر چه جسم محدود تر می شود تخیل آزادی خود را در خلق دنیاهای بی کران بیشتر میابد. آزادی جسم چیزی نیست جز حصار تخیل. به پروست اندیشید که با حبس خود در اناقی کوچک با دیوارها و پنجره های روزنامه پوش و عایق شگرفترین دنیاها را درمسیر جستجویی ناب عرضه کرده بود. هم او که زمانی گفته بود زنان زیبا را برای مردان بی تخیل بگذاریم.

پس از نگارش آن چند سطر آنچنان سبک بود که حس کرد می تواند خود را با ملحفه های سپید تخت درون سلول حلق آویز کند، اما آزاد تر از آن بود که این کار را انجام دهد، چه هنوز پنجره سلولش با دورنمای محدودی از کوهستان وجود داشت. دریچه ای که همچون منبعی جادویی، قادر بود با تغذیه تخیلش، تخیلی که خود از لذت ناشی از ابهام صحنه های دور کوهستان برانگیخته می شد تن عریان زنی زیبا را آنگونه که توسط چراغ جادو در چشم به هم زدنی درآن سلول کوچک ظاهر کند به گونه ای که حتی بوی عطر کهنه شده بر آن تن را حس کند. و همه اینها زمانی به تثبیت نهایی می رسد که می نویسیمشان که نوشتن چیزی جز نامگذاری اجزای خلق شده تخیل نیست تا بتوانیم آن کودکان پی در پی زاده شونده را از پس صحنه ای، صدایی، بویی آنگاه که بازشناختیم صدا بزنیم.

نگاهش را از پنجره بر روی کاغذ برگرداند. آخرین پک را به سیگار زد و آن را درون زیر سیگاری خاموش کرد. دوباره قلم را برداشت و جمله آخر را اضافه کرد:

«سیگارم که تمام می شود به اندازه همه همآغوشی های دنیا ارضا شده ام.».

=====================================

پی نوشت: اولین بار که ترانه «می دونستی» از مهرنوش رو در PMC تماشا کردم حس عجیبی بهم دست داد. صدای این خواننده به گونه ای ست که گویی غم و شادی کودکانه ای را همزمان با هم دارد. سادگی و خاص بودن کلیپ نیز قابل تحسین است. آدم که همیشه نباید غرق کلاسیک و ساختارهای شکوهمند و ماورایی آن باشد، گاهی باید بلد بود از سادگی کلامی مثل ترانه «می دونستی» لذت برد. این ترانه رو بی نهایت دوست دارم.

44 پاسخ

  1. چند سطر اول نوشته ات رو دوست دارم چون یه جورایی به اصطلاح خودم شُره کردن و سرریز شدن احساس روی کاغذ ِ!
    اما سطرهای بعدی رو زیاد دوست ندارم چون اونقدر فاخر نویسی کردی که حس ِ سطرهای اول رو هم از خواننده گرفتی!
    می دونم که در واقع من تو سطرهای اول با یه نوشته از یه نویسنده مواجه هستم و تو سطرهای بعدی تصویر اون نویسنده و شرایط موجودش !اما چیزی که من می خوام بهش اشاره کنم این ِ که الزامی وجود نداره ما برای توصیف یک فضا و یا نوشتن یک مینیمال از کلمات و جملات پیچیده و درهم به گونه ای استفاده کنیم که خواننده بیشتر از درگیر شدن با موضوع درگیر تجزیه و تحلیل کردن جملاتمون باشه!نثر تو در واقع یک جور نثر متکلف یا مصنوع محسوب میشه یعنی نثری که
    لبریز از تکلف و کاربرد آرایه های ادبی ِ به نحوی که گاه معنا تحت تاثیر لفظ قرار می گیره و…
    البته می دونم که این قضیه به دامنه مطالعاتی تو هم برمی گرده ودرواقع این «پروست شیفتگی ت «گاهی اونقدر تو رو تحت تاثیر خودش قرار می ده که گاهی فراموش می کنی ما در سال 2010 حرکت می کنیم و این عصر یک جورایی عصر انتقال سریع اخبار و اطلاعات ِ و اون کسی موفق تر محسوب میشه که سریع النتقال تر باشه!
    تواستعداد فوق العاده ای در نوشتن داری ولی در صورتی می تونی تو عصر حاضر یه نویسنده موفق باشی که سهل ِ ممتنع بنویسی !
    اگه به رمان های امروزی نگاهی گذرا هم داشته باشی متوجه میشی که موفقیت با نوشته هایی است که ارتباط تنگاتنگ با مخاطب برقرارمی کنه واز دامنه ی گسترده کلمات صمیمانه ترین وگویا ترین آنها را به کار می بره…!
    به این نوشته دقت کن بخشی از رمان» من گنجشک نیستم»نوشته ی مصطفی مستور ِ:
    … باد سردی می‌وزد و من دست‌هایم را فرو می‌کنم توی جیب‌های پالتوم.
    کوهی می‌گوید: «وقتی روحی وحشی شد باید رامش کرد. باید شست‌و‌شوش داد. البته روح‌هایی هم هست که هیچ وقت رام نمی‌شن. خوشبختانه یا بدبختانه ما آدم‌ها، ضعیف هستیم. خیلی ضعیف. با یه ذره فشار کارمون ساخته‌س. بعضی‌‍‌ها معتقدند فشار یه موهبته، یه معجزه‌س که با اون می‌شه خیلی کارها کرد به شرطی که دقیق و به موقع و به اندازه از اون استفاده کنیم.
    خوب فشار انواع و اقسامی داره اما نتیجه‌ی همه‌ی اونها یه چیز بیشتر نیست: بازسازی روح آدم‌ها. در واقع کار فشار یه نوع استحاله‌س. روح مربع رو می‌کنه دایره. روح دایره رو می‌کنه مثلث می‌فهمیدچی می‌گم؟ روح سبز را می‌کنه آبی. روح آبی را می‌کنه قرمز. طوری تغییر می‌ده که حتی خود طرف هم نمی‌فهمه چه اتفاقی افتاده….»
    میبینی چقدر ساده نوشته شده وچقدر راحت با مخاطب ارتباط برقرار میکنه؟
    به هر حال من منتقد ادبی نیستم و فقط یه خواننده محسوب میشم که دوست دارم به درک عمیقی از یه نوشته دست پیدا کنم.بنابراین دوست دارم به جای درگیری با اصطلاحات و کلمات صقیل نوشته تو درگیر زیبایی های داستانی ات بشم و بتونم با قهرمان یا راوی به دنیای تخیلت پرواز کنم…جسارتم رو ببخش رفیق قدیمی…

    23 سپتامبر 2010 در 8:47 ق.ظ.

  2. من تک تک جمله های این داستانت را باور دارم و حس می کنم .
    زما نیکه در تخیلت می آفرینی بدون توجه به زمان مکان و تمام قانون های بشری و زندانهایی که گاهی به ناچار و گاهی خواسته در آن قرار گرفته ای آزادی و رها .
    با همه ی این حس های خوبی که غوطه وری در خیال به انسان می دهد لذت واقعیت را نمی توان انکار کرد .
    به قول حافظ
    خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
    به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم

    23 سپتامبر 2010 در 9:33 ق.ظ.

  3. من هم آپم دوست

    23 سپتامبر 2010 در 11:46 ق.ظ.

  4. دنبال همچین جایی هستم ..جایی که بشه تخیلاتت رو رها کنی ..اما بیچاره تخیلات من هم دربند هستن …

    23 سپتامبر 2010 در 2:21 ب.ظ.

  5. LoraArya

    صحنه ی جالبی بود …البته با کمی دستکاری…
    و آنگاه که آخرین پک خود را به سیگار می زند…
    و می نویسد…
    ببین من کشته ی اینم … اینکه درک می کنم هر بار که خودشو تو اوج لذتش میکشه و دوباره متولد میشه…
    هر بار که زیر آبشار افکارت خودمو پیدا می کنم ، ذره ذره آفرینش یه نگاه رو توی وجودم حس می کنم…
    اما این امید به پرواز با اندیشه هات هنوزم روزهام رو شروع میکنه…

    23 سپتامبر 2010 در 4:58 ب.ظ.

  6. پريسا

    برای برخی یک تلفن ساده به اندازه ماه ها همآغوشی با ارزش است…
    براي برخي هم نگاه به گندم زار تني به قدر كشيدن يك سيگار، در بازتاب نور قرمز رنگ كم سوي چراغ خواب آن هم همه درخيال و وهم و از پنجره ي كوچك يك سلول…

    23 سپتامبر 2010 در 8:35 ب.ظ.

  7. Mehr

    این زیباترین نوشته ی اروتیکی بود که تا حالا خوانده بودم.
    انگار همهی خوبها را باید اینجا بخوانم….

    23 سپتامبر 2010 در 10:53 ب.ظ.

  8. سلام
    به جرات می توان گفت واقعن توانا هستین
    دوست عزیز اگر مایل به دعوتنامه بالاترین بودید، حتمن خبرم کنید
    برقرار باشید

    24 سپتامبر 2010 در 11:29 ق.ظ.

  9. سلام

    جالب بود، سرشار از تخیل، اما حس ساده نوشتن و ساده ارتباط با مخاطب برقرار کردن برام خیلی مهمه، شاید بعضی از کلمات رو هنوز افرادی به گوششون نخورده باشه
    سادگی را بخاطر ساده بودنش دوست دارم، چون سادگیست که تنها معنای بزرگی را در خود جای داده
    موفق باشید

    24 سپتامبر 2010 در 1:15 ب.ظ.

  10. ایادی استکبار میلیارها دلار خرج می کنند تا به فضا بروند ! آنوقت جوان ما با یک سیگار ببین به چند تا فضا می رود !!!

    24 سپتامبر 2010 در 6:58 ب.ظ.

  11. سلام، انگار دارید به سبک تازه ای می رسید، سطرهای اولیهء داستان، شعرگونه اند، تصاویر پرداخت شده و ناب، خواننده را مجذوب میکند، انتظار دارد ادامه یابد، سپس انگار خواننده داستانی کوتاه از نامنتظره رولد دال نروژی تبار مقیم ولز را پیش رو دارد و میخواند، خوانشگر را به تحیر وا میدارد. انگار در راه پیمائی خویش از جاده ای پر از چشم انداز به سربالائی رسیده باشد. اما رفته رفته باز از قلم شما شیرینی و شعر میتراود و موسیقی. با آن که وقتی خیال نویسنده از سیر و گشت باز میگردد، و در سلول خود را، سلولی تک یاخته ای و به دور از سپر آسمان آبی می بیند، ولی نالمیدی فرصتی نمی یابد تا به او چنگ زند. آن چشم انداز پنجره خلق میشود،به جای شمع روشن امید می نشیند، و چراغ جادو میشود. امید که همیشه بسرائید.

    25 سپتامبر 2010 در 8:42 ق.ظ.

  12. نوشتتون رو دوست داشتم …
    کریستین بوبن هم اینگونه بود
    «از ما ه ها پیش تکه ابری و دانه ی برفی را نقاشی می کنم . چیز دیگری نمی کشم :برای دست یابی به تمام انوار این دنیا -و آن دنیا _احتمالا همین کافی است

    25 سپتامبر 2010 در 5:24 ب.ظ.

  13. به روزم.

    «برای آنها که کشورشان را فراموش کرده اند».

    26 سپتامبر 2010 در 12:37 ق.ظ.

  14. با اجازه لینکتون کردم تا
    نوشته هاتونو کامل بخونم

    26 سپتامبر 2010 در 5:52 ق.ظ.

  15. سلام سامان عزیز
    نوشته ات را خواندم
    مثل همیشه،
    عریان نویسی ات را دوست دارم
    نقد نویسی ات را می پسندم
    هنگامی که پس از بیان واقعه ای به چرایی و چگونگی آن می پردازی
    ذهن و دریافتت را عریان در اختیار مخاطبت قرار می دهی و هلش می دهی به مسیری که درست تر به نظر می آید
    این ها همه را دوست دارم سامان
    وقتی می خوانمت
    وقتی می نویسی
    وقتی هستی

    امیدوارم بتونم گذشته رو جبران کنم!

    26 سپتامبر 2010 در 1:02 ب.ظ.

  16. قسم به قلم و آنچه می نویسد…

    منم عجیب به این مسئله اعتقاد دارم که

    چشم هایت را ببند
    دنیایت را بساز

    27 سپتامبر 2010 در 6:42 ق.ظ.

  17. يه بار
    دو بار
    و نه بيشتر چون گير كرده‌ام و چند جمله انقدر تو سرم آماس كرده و حجيم شده‌اند كه حتی‌ جا ندارم تصاوير تابلو‌های به در و ديوار اتاق را درشان جا بدهم… چشمامو می‌بندم

    «حس کرد می تواند خود را با ملحفه های سپید تخت درون سلول حلق آویز کند، اما آزاد تر از آن بود که این کار را انجام دهد»

    27 سپتامبر 2010 در 8:21 ق.ظ.

  18. تصویر بسیار زیبایی ساختید …. کاملا درک می شود کاملا ارتباط برقرار می کند و کاملا شکاف بین فکر و احساس را پر می کند …

    27 سپتامبر 2010 در 9:25 ق.ظ.

  19. در سوگ خویش…

    27 سپتامبر 2010 در 12:16 ب.ظ.

  20. خیلی هندی بود؟ 😦

    28 سپتامبر 2010 در 10:46 ق.ظ.

  21. دعوت بی پاسخ پایان یک معادله ساده است

    28 سپتامبر 2010 در 3:14 ب.ظ.

  22. سلام سامان عزیز
    نیمه پایانی ضعیف تر بود

    28 سپتامبر 2010 در 9:54 ب.ظ.

  23. اگه بگم نمی دونم چی بنویسم چی می گی؟ نه به خاطر این که بهت زده شدم. به خاطرهیچی. فقط نمی دونم. دفعه ی بعد این جور موقع ها هیچی نمی نویسم.

    29 سپتامبر 2010 در 11:37 ق.ظ.

  24. سامان گرامی

    عکس هایم همه ممنوعه هستند
    من عاشق انسانها هستم و عکاسی از ایشان لذت بخش ترین کاردنیاست برام

    می تونی توی سایت زیر بعضی از عکساموببینی البته قبلش باید عضو باشی دوست من
    http://www.worldphotographyforum.com

    ممنون از اظهار محبتت

    29 سپتامبر 2010 در 11:58 ق.ظ.

  25. به اینجا مدام سر می زنم … منتظر پست های جدیدتون هستم

    29 سپتامبر 2010 در 8:04 ب.ظ.

  26. اين پاييز اولين فصل ِ سيزدهمين سال است
    (مهر 1377)

    30 سپتامبر 2010 در 8:06 ب.ظ.

  27. انگار اون وسطا نویسنده خودش ُملزم به توضیح می کنه که زیاد لازم نیست

    1 اکتبر 2010 در 12:46 ق.ظ.

  28. ميداني درانتها ي تاريكي درغايت ظلمت نوربيدار است

    2 اکتبر 2010 در 6:27 ق.ظ.

  29. پسر داییم یک بار به من گفت : مهرنوش منو یاد تو – یعنی من – میندازه ! منم گفتم : عجب !

    تو خوب مینویسی … باور کن …

    2 اکتبر 2010 در 10:37 ق.ظ.

  30. کار های خوبی بود لذت بردم نویسا باشید

    3 اکتبر 2010 در 7:31 ق.ظ.

  31. *اون مرد فضاي خيلي قشنگي رو ساخت.آفرين.

    *چه تنوع نفس گيري! [ قالب ِ وبلاگ ]

    3 اکتبر 2010 در 9:02 ب.ظ.

  32. بیشتر به قسمتی از یک داستان بلند شبیه بود تا یک داستان کوتاه.
    ضمنا اسم آهنگه فکر کنم «چشمات» باشه 🙂

    4 اکتبر 2010 در 7:06 ب.ظ.

  33. چه دلنشین شده اینجا .

    4 اکتبر 2010 در 9:35 ب.ظ.

  34. تو عصر حاضر، گاهی حتی یه آیکون بوسه هم آدمو ارضا می‎کنه رفیق!
    نوشته‎ت رو دوس دارم!
    .
    .
    اون بنده‎خدا رو من نمی‏شناسم! اگه ممکنه بگین از کی کپی کرده که اعتراضم مستند باشه! ممنون می‏شم!

    5 اکتبر 2010 در 8:22 ق.ظ.

  35. قبل از اعتراض من، بساطش رو جمع کرده و رفته! 🙂

    5 اکتبر 2010 در 9:19 ق.ظ.

  36. سامان آپم یه کم دل گرفته .

    5 اکتبر 2010 در 12:22 ب.ظ.

  37. از مهرنوش خوشم نیومد

    6 اکتبر 2010 در 5:07 ق.ظ.

  38. سلام دوست ناشناس من. مرسی از پیغامت. باید بگم که وبلاگ خیلی خوب داری و نوشته هات واقعا زیبا و عمیقند. امیدوارم همیشه قلم در دستانت در حرکت باشد!
    من که نتونستم از تو نشانی دیگری پیدا کنم ولی تو آدرس ایمیل من رو داری. اگر دوست داشتی بهم ایمیل بزن تا بیشتر با هم در تماس باشیم.

    6 اکتبر 2010 در 7:30 ق.ظ.

  39. مهشاد

    وااااااای که چقدر با سلیقه ای

    6 اکتبر 2010 در 4:25 ب.ظ.

  40. گویا کلا وبلاگش رو حذف کرده اون موردی که گفتی ..

    6 اکتبر 2010 در 4:50 ب.ظ.

  41. همیشه خودت را بنویس
    حتی اگر در آن دم
    وجود نداشته باشد

    6 اکتبر 2010 در 10:20 ب.ظ.

  42. سلام دوست عزیز از کارهایتان لذت بردم و استفاده کردم عالی بود.
    به روزم.خوشحال می شم سر بزنید[گل][گل][گل]

    6 اکتبر 2010 در 10:21 ب.ظ.

  43. Hey, have been looking for opinions of people who have tried this out first hand, and after hunting through bing, I stumbled upon your write up, and it islovely blog. Too bad I took this long getting to read your article. Saved you in my bookmarks already. Shall come back pretty soon. Keep on writing your blog will get really popular.

    28 اکتبر 2010 در 10:38 ق.ظ.

  44. ستیغ

    سلام. بعد از ماه ها بی حوصله گی باز به بلاگت سر زدم.
    حرف دل داستانت زیبا بود. و من لذت بردم از این زندیکی حس. اما در بخش دوم اونقدر کلمات رو پیچ و تاب دادی که سر گیجه گرفتم و شاید برای درکش نیاز به دوباره خوندن بود. و خوب میدونی که تکنولوژی ما رو چطور بار آورده. واقعا لذت برم
    موفق باشی

    4 جون 2011 در 5:25 ب.ظ.

برای مهشاد پاسخی بگذارید لغو پاسخ