نوشته های کوتاه یک پیانیست غیر حرفه ای

جایی در دور دست . . .


 

( یک )
مرد جوان در حالیکه دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود در فاصله کمی از پنجره اتاق ایستاده بود و به غروب در افق می نگریست. زن وارد شد:
– عزیزم، مهمونا منتظرن، نمی خوای بیای شمع ها رو فوت کنی؟
مرد لبخندی زد، شانه زن را در میان بازوانش گرفت و او را به خود فشرد، آنگاه دوباره به غروب خیره شد:
– می بینی چه غروب زیباییه؟ به ازای هر غروبی که فرصت تماشاش بهمون دست میده باید از خدا تشکر کنیم.
زمانی کوتاه هر دو به تماشا مشغول شدند. پس از لحظه ای زن رویش را به سمت مرد چرخاند:
– خدای من، تو داری گریه می کنی؟
مرد اشکهایش را پاک کرد و سنگینی سینه اش را با نفس عمیقی بیرون راند:
– غروب همیشه منو تحت تاثیر قرار میده، نیروی عجیبی داره. برو پیش مهمونا. منم الان میام.
زن از اتاق خارج شد. مرد خاطراتی از گذشته را به یاد آورد. علت اشک هایش را خوب می دانست. با خود اندیشید، همه ما عشق ها و دلبستگی هایی داریم که همواره در جهتی مخالف با عشق ها و دلبستگی های ممنوعه مان قرار می گیرند. اینجاست که مسئله، دیگر به سادگی تشخیص خوب و بد یا حتی انتخاب میان خود و دیگران نیست، بلکه جدالی ست میان عشق و عشق.

( دو )
پیرمرد در فاصله کمی از پنجره به غروب خورشید که به آرامی در افق ناپدید می شد می نگریست. در این هنگام بود که صدایی او را متوجه خود ساخت. پسرک سه ساله فریاد زنان وارد اتاق شد:
– بابا بزرگ! بابا بزرگ! مامانی میگه مهمونا منتظرن که بیای شمع ها رو فوت کنی.
پیرمرد لبخندی زد، کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت و صورت لطیفش را به گونه چروکیده اش چسباند. پس از چند لحظه سکوت، کودک متوجه شد که صورت پیرمرد نمناک است، نگاهی به او انداخت:
– داری گریه می کنی بابا بزرگ؟
– آره کوچولوی ناز من. چون خوشحالم که نوه مهربونی مثل تو دارم. این گریه خوشحالیه. آدم بزرگا وقتی خیلی خوشحال میشن گریه می کنن…
و در حالیکه با انگشت اشاره با حالتی تاکیدی نوک بینی پسرک را لمس می کرد با لبخند ادامه داد:
– … و تو نباید درباره اش به کسی چیزی بگی.
کودک را زمین گذاشت:
– بدو برو من اومدم.
کودک از اتاق خارج شد. خورشید در افق ناپدید گشته بود. پیرمرد دستش را روی قلبش قرار داد، زیر لب زمزمه کرد:
– این جدالی ست ابدی…
گره کراواتش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد.

=============================
پی نوشت یک: دانلود قطعه کوتاه چهارم از آلبوم ده فرمان زیبگنیف پرایزنر
پی نوشت دو: نمی دونم چرا، ولی با نوشتن این مینیمال بی اختیار به یاد فیلم «پیمان گرگها» یا «Le Pacte Des Loups» افتادم که سالها پیش زمانی که دانشجو بودم برای اولین بار تماشاش کردم. شاید دلیلش ترانزیشن بی نظیر انتهای فیلم بود. تماشای این فیلم رو توصیه می کنم.

44 پاسخ

  1. من این جدال رو می فهمم…دارم باهاش زندگی میکنم…سخته سخت..

    8 سپتامبر 2010 در 7:15 ق.ظ.

  2. این جدالی است ابدی…

    8 سپتامبر 2010 در 10:41 ق.ظ.

  3. بلورهایش در دست ما
    چنان پیچیده است که رمز‌گشایی‌اش ناممکن…!

    8 سپتامبر 2010 در 10:46 ق.ظ.

  4. حس نوستالژی زیبایی داشت این نوشته!کاملا می تونستم تو زمان و مکانش حرکت کنم.می دونی سامی عشق پیچیدگی های غریبی داره وهرچی تو اون کنکاش می کنی باز هم مثل هزاران كتابی است كه نخواندي…

    8 سپتامبر 2010 در 11:01 ق.ظ.

  5. نمی دونم چرا بی اختیار یاد این شعر گروس عبدالملکیان افتادم که میگه:

    هر نتي که از عشق بگويد
    زيباست
    حالا
    سمفوني پنجم بتهوون باشد
    يا زنگ تلفني که در انتظار صداي توست…

    8 سپتامبر 2010 در 11:09 ق.ظ.

  6. راستی آپم دوست قدیمی…

    8 سپتامبر 2010 در 11:12 ق.ظ.

  7. 8 سپتامبر 2010 در 6:18 ب.ظ.

  8. زیبا بود .همیشه از دید من با گذشت زمان خاطرات کم رنگ تر می شوند و عشق های تازه باعث می شه گذشته رو از یاد ببریم ولی تو با این داستانت گفتی اینطور نیست شاید شاید

    9 سپتامبر 2010 در 1:04 ق.ظ.

  9. سلام
    دقدقه ی جالبی بود که خیلی ها مثل اون مرد فقط بهش فکر می کنن و بعضی ها مثل شما بیانش می کنن.
    مرسی لذت بردم.

    9 سپتامبر 2010 در 2:19 ق.ظ.

  10. چه زیبابود این جدال.

    دیدار اولی، کوتاه بود و نافذ و همان شد، گاهگاهی می دیدمش، نگاهمان که در نگاه هم گره می خورد چشمهایم را می دزدیدم و خیره میشدم به زمین اما خوب می فهمیدم که نگاهم می کند.
    می گفتند پدرش دعانویس است، من پدرش را هیچوقت ندیدم، حتی روزی که مرد و جنازه اش را از توی خانه بردند گورستان. در تمام سالهای همسایگی ما تنها پیرزنی با چارقد کهنه هر روز صبح زود از در آن خانه بیرون می آمد، می رفت اول صف شیر می ایستاد و نوبت می گرفت، کامیون لکنته شیر که می آمد اسکناسهای چروکش را می داد به علی آقا بقال و شیرها را می انداخت توی زنبیل پلاستیکی اش تا با آنها ماست ببندد.

    آپ دیت شدم

    9 سپتامبر 2010 در 10:48 ب.ظ.

  11. فکر کنم چیزی که این تو پسندیدم ، برخورد پوست لطیف کودک با پوست چروکیده ی مرد -پیرمرد- بود .

    10 سپتامبر 2010 در 9:11 ب.ظ.

  12. خیلیا از درد ندونستن علایقشون رنج می کشن
    اما وقتی بدونی و تو سکوت فقط بخوای ازش فرار کنی… وحشتناکه

    11 سپتامبر 2010 در 9:16 ق.ظ.

  13. من مي تونم سكوت كنم ؟

    11 سپتامبر 2010 در 12:18 ب.ظ.

  14. کاش برای بعضی دردها پایانی بود. اما گاه همین دردهاست که انسانیت می نامندش.

    11 سپتامبر 2010 در 12:56 ب.ظ.

  15. سختیش به بی پایان بودنش ِ
    به اینکه مجبوری برنده نباشی..نبازی
    به ادامه دادنش

    11 سپتامبر 2010 در 11:10 ب.ظ.

  16. چيزي كه من در نوشته هايت بيش از همه چيز احساس كردم
    تازگي اش است
    و هواي سردي كه در سطرهايت آورده اي
    اينجا سوز مي آيد..

    مرسي رفيق

    12 سپتامبر 2010 در 9:03 ب.ظ.

  17. وقتي سينماي كيشلوفسكي رو ناب مي دوني
    بايد
    تمام سرمايي كه مي خواهي را
    در لحظه هاي لهستاني اش حس كرده باشي ..

    12 سپتامبر 2010 در 9:04 ب.ظ.

  18. دوست خوبم نظرم رو راجع به این نوشته برات ای میل کردم و امیدوارم به دستت رسیده باشه.حالا اومدم دعوتت کنم به وبلاگم که با من توی یکی از زیباترین خاطره های پیانیست شدنم شریک باشی. البته اگه اسم منو بشه گذاشت پیانیست.

    14 سپتامبر 2010 در 8:03 ق.ظ.

  19. با خاطره ای از مدرسه آپم سمان عزیز

    14 سپتامبر 2010 در 12:02 ب.ظ.

  20. با خاطره ای از مدرسه آپم سامان عزیز

    14 سپتامبر 2010 در 12:04 ب.ظ.

  21. و همچنان ادامه می یابد…
    زیبا بود نویسنده.

    14 سپتامبر 2010 در 2:35 ب.ظ.

  22. واقعا» این جدال عشق و عشق باز دارنده است. بعضی وقت ها داری به راحتی توی راهی که سراسرش انتخاب های خودت بوده پیش می ری امایک قدم مونده به پایان راه انتخاب بین دو عشقی برات به وجود می آره که تمام انتخاب های قبلیت رو رو سرت خراب می کنه.

    14 سپتامبر 2010 در 8:11 ب.ظ.

  23. http://www.ravah.blogfa.com

    14 سپتامبر 2010 در 8:14 ب.ظ.

  24. عشق … جدال…خنده…گريه…نمي دونم شايد بعضي وقها ارزشش رو داشته باشه كه درگير اين كلمات شد و باهاشون بازي كرد!
    كاراي خودتن اينا؟

    14 سپتامبر 2010 در 8:25 ب.ظ.

  25. ستیغ

    جدال؟ گاهی دلمان میخواهد اسمش جدال بین عشق و عشق باشد ولی اگر بخواهیم به معنای اساطیری عشق بنگریم در هر زمان جز یک عشق نباید وجود داشته باشد. گاهی به خود میگوییم عشق دیگری در میان است و خود را درگیر یکی میکنیم. اما از دیدگاه من ما گاهی اوقات بین عشقهایی در رفت و آمدیم. امروز عشقمان کسیست یا چیزیست و زمانی دیگر به سرعت عشق اول محو و ناپدید می شود و عشق نو سر از بالینمان بیرون می آورد. شاید جدال با خودمان داریم که آیا این حقیقت را بپذیریم یا نه.
    این حقیقت که یکه عشقمان مانا نیست.اینکه اگر معشوق هم باشیم مانا نخواهیم بود.
    این رنج من را عذاب میدهد. شما را نمیدانم.
    —-
    صحنه ها زیاد وطنی نبود. مثل دیالوگها. مثل احساسات.
    زنده باشی و قلمت پر طپش

    14 سپتامبر 2010 در 8:46 ب.ظ.

  26. سلام
    چرا تقلب می کنی قلب من؟
    چرا بی قرار قرارهایت می شوی؟
    مگر بنا نبود
    تاریخ برانیم
    فلسفه بخوانیم
    شعر بشورانیم.

    نمی دونستم اینجام به شما تعلق داره کارتون عالیه قبلا اومده بودم.
    بازم میام استفاده کنم.

    15 سپتامبر 2010 در 4:23 ق.ظ.

  27. قهوه های فرانسه با طعم مینیمال های وبلاگ تو گاه آنچنان خستگی را از تنم که نه!از روحم به در می کند که دلم نمی خواهد پنجره کوچک مقابلم را ببندم!
    به پاس استمرار دوستیهای سراسر اندیشه زیباترین متنی که از پرسه های امروزم در دنیای مجازی خواندم را با تو قسمت میکنم،شعری از «حافظ موسوی» :

    سیبی که در نگاه تو می چرخد
    آدم را وسوسه می کند
    بیا از این جهنم فرار کنیم!
    اندازه ی همین یکی دو سطر فرصت داریم
    از تیررس نگاه این فرشته ها که دور شویم
    بهشت که نه
    نیمکتی را نشان تو خواهم داد
    که مثل یک گناه تازه
    وسوسه انگیز است
    باید شتاب کنیم…
    ===========
    بی نظیر بود شبنم عزیز، بی نظیر…

    15 سپتامبر 2010 در 8:25 ق.ظ.

  28. شعر برای فهمیدن نیست
    برای شعر شدن است .

    15 سپتامبر 2010 در 3:57 ب.ظ.

  29. وگه گاهی دو خط شعری …
    سلام سامان.
    چطوری؟
    پستت تمام واقعیتی بود که هست و خواهد بود …

    و آرش باز خواهذ گشت …
    آنگه فرهــــــــــــــــــــــــاد نقش خویش بر کوه کند …
    شیرین بهــــــــــــــــــــــــانه بود . . .

    16 سپتامبر 2010 در 6:17 ق.ظ.

  30. آپم دوست ِ خوبم .

    16 سپتامبر 2010 در 11:54 ق.ظ.

  31. امیدوارم بعد از مرگ ادامه نداشته باشد این جریان !

    16 سپتامبر 2010 در 4:47 ب.ظ.

  32. شاید این تقابل از نشانه گذاری سنتی یا تکراری تاریخ نه چندان شکوفای بشریست که همواره قبول و تایید چیزی را در نفی بخش دیگر میجوید.
    نگاهی تک بعدی به ابعاد چند بعدی روح انسانی…

    17 سپتامبر 2010 در 8:53 ق.ظ.

  33. خواندمت
    بخوانم

    17 سپتامبر 2010 در 2:02 ب.ظ.

  34. وبلاگم دچار مشکل بود و نوشته هایش نا خوانا . . . از کی نمیدانم . . . اگر توام نتوانستی بخوانیش دوباره سری بزن .

    18 سپتامبر 2010 در 3:40 ب.ظ.

  35. بسیار خوشحالم که کسی هست که نوشته هاش انگار تکه هایی از وجود من هستند. برای واژه واژه ای که چنین شیرین بر جانم می نشانی سپاس…

    18 سپتامبر 2010 در 5:19 ب.ظ.

  36. بخوانم ..

    20 سپتامبر 2010 در 5:40 ب.ظ.

  37. این جدالی ست ابدی…

    21 سپتامبر 2010 در 3:23 ق.ظ.

  38. اين سرنوشت محتوم همه مونه كه به چيزايي كه خواستيم نرسيم و تا آخر حسرت بخوريم
    اصلا با حسرت زنده ايم
    حسرت
    حسرت
    حسرت
    يه آهنگ كردي هست كه يه جاش ميگه . . . حسرتان يك يك . . . من و صمد باهاش غصه مي خوريم

    21 سپتامبر 2010 در 4:16 ق.ظ.

  39. جدالی که هیچ برنده یی ندارد

    22 سپتامبر 2010 در 7:04 ق.ظ.

  40. Ra

    آه…آری آنچه هست، آنچه می کشاندمان، چیست که نمی شناسمش، فقط می خواهم حس کنم و باشم تا بودنش را از تمام وجود درک کنم .
    آولیکن ترسم از آن است که گر دیدمش، باشد و نتوانم .
    و می دانم پایانی برایش نخواهم یافت

    22 سپتامبر 2010 در 6:39 ب.ظ.

  41. سلام، دوست خوبم، زندگی همین است که در یک مکان و دو زمان تکرار آن دیده و نگاشته ای. شاید به سرعت برق و باد بگذرد، غروب که کند خورشید، هم غمگین و هم شاد می شویم، شاید جدالی باشد شاید هم مرز بین خانه های سپید و سیاه شطرنج، روز و شب، دشت هایی که باید از آن ها گذشت، گذر از رود را ترجیح میدهم، لذت بردم. چه بگویم که ندانی ای گلبرگ ِ رنگ­ها.

    23 سپتامبر 2010 در 9:11 ق.ظ.

  42. زیبا می نویسید…

    26 سپتامبر 2010 در 1:17 ق.ظ.

  43. چه استفاده ي خوبي از ملحفه ها كردي
    سلام
    آينه ر وآره حتما ببين

    26 سپتامبر 2010 در 9:40 ق.ظ.

  44. سلام .
    امروز بطور کاملا اتفاقی وقتی تو گوگل درحال پیدا کردن موضوع مورد نظرم بودم بلاگ شما رو پیدا کردم …
    یه لحظه حس کردم شاید قبلا اینجا اومدم ولی کلی گشتم و دیدم نه .
    می دونین ،فضایی که اینجا حکم فرماست آدمو یاد اتوپیاش میندازه ..

    3 اکتبر 2010 در 10:39 ق.ظ.

برای محسن ص پاسخی بگذارید لغو پاسخ