نوشته های کوتاه یک پیانیست غیر حرفه ای

پانسیون با صبحانه


 با نوک انگشت میانی به فنجان خالی قهوه ضربه می زنم: دینگ… دینگ… بی حوصلگی گاهی مثل تهوعی که روکانتن حتی با لمس نیمکت درون پارک دچارش می شد به سویم هجوم می آورد، کاملا بی دلیل و این بی دلیل بودن، البته از جذابیت ماجراست. در این هنگام حتی از دست قهوه و سیگار و وان پر از آب داغ و روزنامه عصر هم کاری بر نمی آید.
زیرسیگاری پر از ته سیگار است. به روزنامه عصر نگاه می کنم. صفحه رویی، تصویری سیاه و سفید از یک عکس دسته جمعی را نشان می دهد که در آن همه در حال خندیدن اند. منظره پشت سرشان جایی ست مثل یک کوهستان سرسبز. شاید یک تصویر سازی حالم را خوب کند. تصور می کنم آدم های داخل تصویر در کنار یک پانسیون ایستاده اند و این عکس را پس از گذراندن شب قبل در طبقه دوم پانسیون، موقع حرکت گرفته اند. پانسیونی که در کنار یک جاده کوهستانی، تک و تنها جا خوش کرده و در آن می توانی شب را با آرامش بگذرانی و اتفاقا صبحانه هم جزو سرویس آنجاست.
روزنامه را بر می دارم. عکس را با دقت می بُرم و از روزنامه جدا می کنم. با تکه تکه کردنش پازلی می سازم. پازلی از آدم هایی که می خندند. بعد یک دستم را زیر چانه ام می زنم و با دست دیگر شروع به چیدن پازلم می کنم. تمام که می شود چسب نواری را بر می دارم و می چسبانمش، درست و کامل مثل اول.
تصویر آدم هایی را که ساخته ام بر می دارم. کمی نگاهش می کنم، عکس را بر می گردانم، تصویری رنگی را از کره زمین می بینم که مربوط به صفحه پشتی بوده است.
می خندم.
لـُخت می شوم.
به سمت وان حمام به راه می افتم…

□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■

دانلود   Summer Wine Feat. Ville Valo song
دانلود  Summer Wine Feat. Ville Valo lyrics

35 پاسخ

  1. سلام. با برگی دیگر از یادداشتهای سال 83 به روزم.
    چشمان خسته از آرامش کودکان بهشتی در جستجوی سعادت اند. و من چه سعادتمندم از داشتن چشمانت.

    The eyes tired of calmness of heaven kids search for happiness. And so happy I am for having your eyes.

    31 ژانویه 2010 در 6:05 ق.ظ.

  2. باز خوبه بعضي وقتاي ديگه با سيگار و روزنامه و غيره حالت خوب ميشه. خودش نعمته. خيلي ملموس نوشتي. حظ بردم.

    فقط يه نكته كوچك درباره نثر: من بودم توي جمله آخر حرف ربط «به» رو از به راه افتادم حذف مي كردم. آهنگين تر و بهتر ميشه بخصوص كه اول جمله هم «به» داريم.

    31 ژانویه 2010 در 9:53 ق.ظ.

  3. پازلي ميسازم از آدم هايي كه ميخندند و بعد…ميخندم!
    خوبه كه نگاه مثبتي ديده ميشه توش!

    31 ژانویه 2010 در 12:51 ب.ظ.

  4. چه خوب است که تصویر تکه تکه شده را بتوان چید،از نو، با لبخند.

    31 ژانویه 2010 در 3:36 ب.ظ.

  5. پدر روزنامه میخواند اما پسر کوچکش مدام مزاحم میشدصفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان ر نشان میداد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسر داد ئ گفت بیا ببینم میتوانی آنرا دقیقا همانطور که هست بچینی؟
    دوباره به سراغ روزنامه اش رفت اما پسر بر خلاف تصور پدر تنها ربع ساعت بعد با نقشه کامل برگشت
    پدر با تعجب پرسید :مادرت به تو جغرافیا یاد داد ؟
    پسر جواب داد جغراقیا دیگر چیست؟
    اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم

    31 ژانویه 2010 در 6:10 ب.ظ.

  6. با وان حمام می شود تشنگی یه روز ملول را به در کرد.سیگار نوش جان

    1 فوریه 2010 در 5:55 ب.ظ.

  7. سلام سامان. چقدر شبیه فضای داستان های خودت بود این عکس توی روزنامه.

    1 فوریه 2010 در 7:28 ب.ظ.

  8. فاصله ي بين من و تو
    گاهي وقت ها
    به اندازه ي فرسنگ ها وبلاگ است؛
    سامان
    هنوز برايم هميني:
    خيلي دور
    خيلي نزديك

    2 فوریه 2010 در 11:59 ق.ظ.

  9. fatima

    و این هم رد پای من ، ولی پابرهنه……

    2 فوریه 2010 در 7:51 ب.ظ.

  10. اگر بیش از این لاغر نمی شدم حتما یک سیگار به افتخارت روشن می کردم، به نظر می رسد که اوضاع عادی شده؛ ممنون که سر زدی تمام این مدت به یک فنجان قهوه در وبلاگت فکر می کردم و آن مردی که با غرور نگاه می کند، با غرور برای یک پیانیست غیرحرفه ای.

    2 فوریه 2010 در 8:28 ب.ظ.

  11. سلام
    همیشه وقتی دلم هوای چیزی مثلا باران میکند به وبلاگتان سر میزنم
    امشب دلم هوس هیچ چیز نداشت فقط کمی درگیر خودش بود آشفته همین
    ونوشته تان دورم کرد از خودم
    عمیق بمانید

    2 فوریه 2010 در 11:35 ب.ظ.

  12. آدما ؛ هستن ،،، نیستن ،،، باهم ،،، بدون هم ،،، خیلی ها شون تو پانسیون کوهستانی یه روز سرد ، صبحانه ای با یه فنجون قهوه داغ خوردن و رفتن…اما لحظه های حضور اون لبخندها رو فقط با کنار هم پیدن همه قطعاتش می تونی حس کنی و دچارش بشی …

    ممنون …

    3 فوریه 2010 در 7:44 ب.ظ.

  13. رمز سکوت آن پانسیون ؛ در دل کوهستان
    مرا به شنیدنی ترین صداها برد …
    ؛، آواز روح
    گاهی ورای صداهای دنیای خارج ؛ شنیدن صدای سکوت
    لذت بخش ترین صداهاست…

    4 فوریه 2010 در 10:15 ق.ظ.

  14. «کاملا بی دلیل و این بی دلیل بودن، البته از جذابیت ماجراست.»
    جمله‌ی واقعا خوبی‌ بود.
    خيلی‌ سعی می‌كنم از صفت هيجان‌انگيزتری استفاده كنم به جای «خوب» اما انگار بقيه‌ی صفت‌ها بيخودی به جرگه‌ی ابتذال پيوسته‌اند.
    پس تنها: خوب بود.

    5 فوریه 2010 در 1:16 ب.ظ.

  15. می خندم.
    لـُخت می شوم.
    به سمت وان حمام به راه می افتم…

    می خندم.
    لـُخت می شوم.
    به سمت وان حمام به راه می افتم…

    می خندم.
    لـُخت می شوم.
    به سمت وان حمام به راه می افتم…

    6 فوریه 2010 در 9:19 ق.ظ.

  16. بی حوصلگی هایی که طعم قهوه صبحانه را می دهد دوست دارم.
    درست لحظه ای که با انگشت میانی به فنجان خالی قهوه ضربه می زنم ،
    می توانم در رخوت خلسه گونه اندیشه ام ،به اوج قله های مه آلود دوردست پرواز کنم !
    و چه نوستالژی بی انتهایی است فلسفه پروازهای بی انتها…

    6 فوریه 2010 در 9:27 ق.ظ.

  17. راستی یکی از دغدغه هام تصویرسازی با کولاژ ِ!
    د

    6 فوریه 2010 در 9:28 ق.ظ.

  18. لبخندت را دوست دارم .
    همیشه شاد باشی .

    6 فوریه 2010 در 2:42 ب.ظ.

  19. جسارتا آره، پاييز امسال شد 11 سال.
    گفتم كه اين يكي از دلايلي بود كه جذب اين جا شدم…

    7 فوریه 2010 در 12:29 ب.ظ.

  20. یه عمره گرفتار همون جذابیت بی دلیلم
    بدون تصویر کره زمین

    8 فوریه 2010 در 6:34 ق.ظ.

  21. این بی حوصلگی این رخوت بد جوری رسوخ می کنه توی زندگی آدم و فرق آدمها در این مورد توی اینه که بعضی می دونن چطور برطرفش کنن مثل تو و بعضی نمی دونن مثل من 🙂

    8 فوریه 2010 در 2:13 ب.ظ.

  22. امیدوارم خاطر شریفتون مونده باشم
    البته در وبلاگ » برای شبگردی های شبانه »
    خیلی ذوق زده می شم وقتی به شما سر می زنم

    8 فوریه 2010 در 2:40 ب.ظ.

  23. سلام. منتظر جدیدم… hurry up BOY!

    8 فوریه 2010 در 7:53 ب.ظ.

  24. این حس تهوعی رو که گفتی خوب می فهمم…

    پازل درست کردنت جالب بود و دوست داشتنی، شاید امتحان کردم 🙂

    10 فوریه 2010 در 1:27 ب.ظ.

  25. وب لاگ نو مبارک…منم یکی دارم نو و دست نخورده که یه روز قراره برگردم و دوباره بنویسم.

    متنت که باز مثل همیشه مثل هیچ چیزی نبود که تونسته باشم تجربه کنم ، بنویسم و یا حتی تصور کنم!

    به هر حال.
    عاشق summer wine هستم.از هر جنبه!

    10 فوریه 2010 در 3:16 ب.ظ.

  26. in bihoselegi ha ro in roza bishtar az hamishe daram!
    ama
    na mano adamhaiii hast
    va na koreie zamini!

    12 فوریه 2010 در 12:55 ب.ظ.

  27. پدري براي سرگرم كردن فرزندش نقشه جهان را چند قسمت كرد و به او داد تا مانند پازل درستش كند. پسر خيلي زود اين كار را تمام كرد. پدر كه ميدانست فرزند با نقشه دنيا آشنايي نداشته تعجب كرد و پرسيد: …چه طور به اين سرعت توانستي تكميلش كني ؟؟؟ پسر جواب داد: پشت نقشه عكس يه آدم بود ، آدم را ساختم جهان خود به خود درست شد

    13 فوریه 2010 در 1:49 ب.ظ.

  28. salam!!!!!in tatitiye up nemikoni? mordam az bas tekrari khoondam Saman!!!

    13 فوریه 2010 در 5:13 ب.ظ.

  29. درود دوست من!
    چه کشف و شهود ساده ای…..ساده و پربار….. راستش اتفاق ها همیشه هم اون جور که ما فکر می کنیم اتفاقی نیستن…
    انسان ها…..جهانی که هر انسان در درون دارد…… و زمین….. جهان بیرون….. پر بار….و آبستن…. از تمامی دنیاها
    پیروز باشی دوست من!

    13 فوریه 2010 در 11:30 ب.ظ.

  30. زرناز

    وقتی از غربت ایام دلم میگیرد
    مرغ امید من از شدت غم میمیرد
    دل به رویای خوش خاطره ها میبندم
    بازهم خاطره هاست دست مرا میگیرد

    15 فوریه 2010 در 11:14 ق.ظ.

  31. سلام
    مرسی که سر زدی
    گاهی حتی یه لبخند زدن کوچیکم خیلی سخته ….

    15 فوریه 2010 در 12:31 ب.ظ.

  32. good

    17 فوریه 2010 در 8:23 ب.ظ.

  33. سلام. پس سامانی که برای مهدی سالهای سرد همیشه کامنت میگذارد شما هستید 🙂 یک پیانیست غیر حرفه ای. و چرا من تا حالا سعادت اینو نداشتم که این حرفهای قشنگ رو هم بخونم!!! دنیای وبلاگستان هم دنیایی است ها. هر روز پیدا کردن حرفهای قشنگتر از روز قبل. پ.ن. 1 ات ما را گرفت عجیب.

    20 فوریه 2010 در 8:37 ب.ظ.

  34. دوستش داشتم اینو ..

    11 آوریل 2010 در 12:47 ب.ظ.

  35. تصویر سازی جدید از ادم هایی که به گونه ای از انها متنفری ، حس خوبی در نفس های ادمی می دهد
    انگارکه مجبوری تمام گذشته ها را دور بریزی و از سر_ دل دوباره از نو می چینیشان
    راستی!‏
    ‏ نقطه نگذاشتن سر این جملات نیز نشانه ای از چیدن دوباره نگارش فارسی از سر دل است….‏

    13 جون 2010 در 4:41 ق.ظ.

برای ساره وفا پاسخی بگذارید لغو پاسخ