نوشته های کوتاه یک پیانیست غیر حرفه ای

کافه تاتر…


دیشب به کافه رفتم.
وارد شدم و پشت میز کوچکی نشستم.
قهوه ای نوشیدم و سیگاری دود کردم اما همه توجهم به سمت پیرمرد و پیرزنی بود که در میان هیاهوی دخترکان و پسرکان کافه، با خنده هایشان از خوردن همبرگر و نوشیدن قهوه و مرور گذشته در چشم یکدیگر لذت می بردند. این تاتر بی نظیر تخیلم را برانگیخت. پرده بعدی تاتر را در ذهن خود تجسم کردم. زمان در آن کافه کوچک از فضای محیط بر فنجان های قهوه میان پیرمرد و پیرزن، به نرمی به پرواز در آمد، از بالای میزشان ارتفاع گرفت، به آرامی از سقف کافه عبور کرد، بر فراز کافه اوج گرفت، و پس از گذر از ابرهای آسمان سرد شهر در آن شب زمستانی، در گذشته ای دور در کافه ای ساحلی در میان فنجان های قهوه زن و مردی جوان که اولین قهوه دو نفره شان را می نوشیدند و در نگاه هایشان آینده را به تصویر می کشیدند فرود آمد…
تاتر که به پایان رسید از کافه بیرون آمدم.
به مخلوط به ظاهر ناهمگن نور و سرما قطعه ای از اریک ساتی افزودم.
هوس داشتم لذت مطالعه «جستجو»ی پروست را نشسته بر سر توالت فرنگی بچشم.
به سمت خانه به راه افتادم…
=================
پی نوشت: هیچ چیز مبتذل تر از این نیست که گاهی خودمان را به قهوه دعوت نکنیم.

41 پاسخ

  1. ف.ک

    سلام
    کم می نویسید این روزها اما خوب مثل همیشه
    تصویر قشنگی بود توی این پست …چه قدر خوبه که آدم در طول روز لحظه های خوبی مثل این داشته باشه…

    11 ژانویه 2010 در 10:21 ق.ظ.

  2. زهره

    زیبا بود مثل همیشه.

    11 ژانویه 2010 در 11:05 ق.ظ.

  3. چند وقتیه زندگیم لبریز ابتذال شده!
    هیچ میدونی چند وقته بوی یه قهوه ی ناب نپیچیده تو مشامم و همش سر خودم رو با این نسکافه های Made in وطنی گول مالیدم؟
    راستی خونه نو مبارکه

    11 ژانویه 2010 در 3:38 ب.ظ.

  4. Hi,

    I’ve just read your new piece.

    Keep up the good work.

    11 ژانویه 2010 در 6:05 ب.ظ.

  5. سلام 🙂

    متاسفانه در این زمان از این جفت های به ظاهر پیر کم می شه پیدا کرد!

    11 ژانویه 2010 در 7:06 ب.ظ.

  6. ساره وفا

    salam.Are!manam az in theater ha raftamo az in nemayesh haye bashokooh lezat bordam…

    11 ژانویه 2010 در 9:44 ب.ظ.

  7. اوف چندصد قرنه که من اینجا نیومدم؟!!!!! یادم نمی یاد.
    ولی اخرین بار مشکل خوندن داشتم به خاطر اینکه صفحه سیاه بود. خیلی خوشحال شدم که به چشم های من کمک کردی.
    زیبابود و برای من تداعی گر خاطره ی کافه گودو
    سال 84
    ولی این کاراکترا پیر شده بودند.
    موفق باشی دوستم

    12 ژانویه 2010 در 10:52 ق.ظ.

  8. تنها فضایی که الان دلم می خواد: قهوه.. سیگار.. برف

    زمستان هم از این دیار کوچ کرده است.

    12 ژانویه 2010 در 11:04 ق.ظ.

  9. :گل

    12 ژانویه 2010 در 4:16 ب.ظ.

  10. تاحالا دقت کردی چقدر لذت بخشه که روی توالت فرنگی بشینی و دستاتو پشت سرت قلاب کنی و به ………. فکر کنی!!

    13 ژانویه 2010 در 4:56 ق.ظ.

  11. راستی کاش یه اهنگ با حال و هوای این آپت واسه دانلود گذاشته بودی

    13 ژانویه 2010 در 10:24 ق.ظ.

  12. سلام دوست من. از اینکه اومدی و نظرت رو گفتی ممنونم. والا معرفی اون 3 فیلم خیلی سخته!!! ولی خب اگه بخوام بگم!!! این 3 فیلم: جویندگان (جان فورد) – بودن یا نبودن (ارنست لوبیچ) – سامورایی (ژان پیرملویل)…

    13 ژانویه 2010 در 11:31 ق.ظ.

  13. خوب که نبود!یه چیزی اونور عالی بود!!!!نوشته هات خیلی دلنشینن!!!به خودت بابت قلم خوبت تبریک بگو!!!

    13 ژانویه 2010 در 1:28 ب.ظ.

  14. ساره وفا

    salam Saman mishe ye sar be comment web ghablit bezani?ye soal daram. Thanks alot

    13 ژانویه 2010 در 3:05 ب.ظ.

  15. واین نوستالژی ِ غریبی است که هربار پایم را به کافه ای قدیمی می گذارم به محض آنکه صندلی را کنار می کشم تا بنشینم،درمن اوج می گیرد و مرا در این اندیشه فرو می برد که نخستین بار دستان جوان کدامین زن این صندلی را کنار زده تا پشت میز خاطراتش،روبه روی مردی که دوست می دارد،غلیظ ترین قهوه فرانسه زندگیش را بنوشد ودر فنجانی که به چشمان او ختم می شودبه آینده ای نامعلوم بیاندیشد؟
    به راستی دستهای او تا به امروز صندلی چند کافه را کنار زده وچند بار به چشمان آن مرد خیره شده و آیا آن دو هنوز قهوه فرانسه را به غلظت نخستین دوستت دارم ها سفارش می دهند؟

    13 ژانویه 2010 در 7:06 ب.ظ.

  16. راستی
    «دی» هم زمانی دارد

    سلام دوست شرقی

    14 ژانویه 2010 در 11:08 ق.ظ.

  17. حکایت غریبه هایی هستند که تا مدتها یاد آدم می مونند…از اون صحنه های ناب که باید شکار بشن.

    14 ژانویه 2010 در 2:33 ب.ظ.

  18. درود!
    دیدت به آدم ها رو خیلی می پسندم… و انسانیتی رو که تو این نگاه درگیره…. این که چشم هات مثل گوش موسیقاییت می تونه صدای تنهایی «آدم» ها رو میون همهمه ی آشنای صحنه های گوناگون زندگی تشخیص بده و جدا کنه….
    پانوشتت هم حسابی سرحالم آورد….. صد درصد موافقم باهات…..
    زنده باد!

    14 ژانویه 2010 در 3:52 ب.ظ.

  19. حرفهایی برای کودک درونم…
    آپم دوست هنرمندم…

    15 ژانویه 2010 در 3:18 ب.ظ.

  20. ساره وفا

    salam Saman. merci az tavajohet. va merci ke vaght gozashtio neveshtehamo khoondi! cheghadr bade ke inja az un axha nadare! delam khast yekisho barat mizashtam. ah az in akhlaghe bade man.hame chiz baram nostalgia dare.huuum!aval bayad baram unvar baad biam inja.(manzuram un paget e)va be no-e comment haye unja adat daramo…

    15 ژانویه 2010 در 6:46 ب.ظ.

  21. ساره وفا

    آقا سعی می کنم یه فارسی بذارم ببینم چی میشه.می دونی ایراد اینه که وقتی تایپ می کنم ی نداره ببخش.می خوام ببینم اصلا فرستاده میشه و اگه آره بعدش چه شکلی میشه؟

    15 ژانویه 2010 در 6:48 ب.ظ.

  22. ساره وفا

    هی ی ی ی ی ی
    کار کرد!
    هوووووووووووورا!
    سامان مشکل حل شد. فقط وقتی تایپ می کنم «ی»ندارم. اینجا که می آد درسته!آخیش. خی خدارو شکر.

    15 ژانویه 2010 در 6:49 ب.ظ.

  23. آهای …

    اینکه کلبه ی نو مبارک 🙂

    دوم هم , اینکه هیچ چیز مبتذل تر از این نیست که از دیدن صحنه هایی این چنین … اینطور مانند نویسنده به وجد نیایم و …. و بی تفاوت از کنارشون عبور کنیم!![چشمک]

    ضمنا اینجا بیشتر رنگ و بوی روزهای ناب در بستر خوابیدن ناشی از زکام رو داره… خاصّه اینکه قالبش هم سفیده 🙂

    15 ژانویه 2010 در 7:49 ب.ظ.

  24. من كه عاشق كافه رفتنم.براي همين خيلي نوشتتو دوست داشتم.

    16 ژانویه 2010 در 4:06 ب.ظ.

  25. اصلا به مخاطب اهميت قائل نميشي !!! ( دو نقطه دي !!! )
    مثلا چي ميشه تو وبلاگ قبليت يه خبر كوچولو بدي تا بلاگفا به ما خبر بده كه آپ كردي !!!
    ناممممممممممممممممممرد !!!!

    16 ژانویه 2010 در 7:39 ب.ظ.

  26. ابتزال ترین چیز این است که محتاج دعوت کسی باشیم برای نوشیدن تنها یک قهوه.پی نوشتتون را قبول ندارم.محیط خلاقانهای درست کردید.منم لذت بردم از وبت.با اجازتون لینک میکنم.

    17 ژانویه 2010 در 10:10 ق.ظ.

  27. می شه واسه برادر دوستم دعا کنی؟؟؟؟

    17 ژانویه 2010 در 10:13 ق.ظ.

  28. چه توصيف زيبا و دل انگيزي
    لذت بردم به وفور
    عالي بود عزيزم

    17 ژانویه 2010 در 10:24 ق.ظ.

  29. داشتم یه شعری می خوندم درباره عکس،یادم افتاد که یه روز بهم گفتی تو هم مثل من به عکسای قدیمی که یه دنیا خاطردرعمق اونهاست حس نوستالژیک داری،بنابراین تصمیم گرفتم شعری که می خوندم رو برات کامنت بزارم:

    عکس‌ها لبخندهای ابدی‌اند.
    آدم برفی‌هایی که هرگز آب نمی‌شوند
    جشن‌های تولد، پوشیده در رنگ کهربایی
    که از سرداب دیروز نجات یافته‌اند.

    چهره‌هایی که روزی عزیزتر از الماس‌ها بودند
    پسرانی که تو را تا صبح بیدار نگه می‌داشتند
    خانه‌هایی پر از دوچرخه و بچه
    ارواحی که سایه‌هاشان را بر چمن‌ها جا گذاشته‌اند.

    حالا ورق بزن
    ببین بچه‌ها بزرگ می‌شوند
    بزرگترها پیر می‌شوند
    عاشقان می‌آیند و می‌روند

    عکس‌ها، سوراخ‌هایی‌اند بر پرده‌ی خاکستری زمان
    از آن‌ها می‌شود دزدکی به گذشته نگاه کرد
    بچه‌ها و بزرگترها را صدا زد
    با دوستان در بطری‌های شراب را باز کرد.

    این‌جاست: روزهای جاز و ماشین‌دزدی
    قاپیدن دقایق جادویی خنده.
    اگر خانه‌ام را در آتش دیدی
    نقره‌ها را رها کن
    عکس‌ها را نجات بده.

    فران لندسمن

    18 ژانویه 2010 در 7:32 ق.ظ.

  30. شقایق

    امروز دیروز نیست,وباری این سرچشمه تمامی فاجعه هاست
    روزی می آید و روزی میرود,واین عبور مداوم ما را خواهد کشت
    یازده سالگی تنها این عیب را داشت,که دیگر نمیشد دهساله بود
    ودهسالگان هرگز این را نفهمیده اند!
    هیچ چیز در یک لحظه اتفاق نمیافتد
    زعفران ذره ذره زرد میشود
    وسبزه قبا رفته رفته میمیرد
    وتو که لحظه لحظه…….

    18 ژانویه 2010 در 12:56 ب.ظ.

  31. اون چیزی که تصور کردی صحنه ی قبلی بود

    19 ژانویه 2010 در 10:31 ق.ظ.

  32. سلام رفیق ..
    یه قهوه ناب و داغ !!! مهمون من ..

    19 ژانویه 2010 در 2:01 ب.ظ.

  33. یک فنجان قهوه،زیر آسمان ابری ِ شهر در وبلاگی که بوی پیپ می دهد…

    21 ژانویه 2010 در 6:56 ق.ظ.

  34. سلام
    خیلی لطیف و زیبا بود
    من آپم

    21 ژانویه 2010 در 4:44 ب.ظ.

  35. بهترین لذت زندگی زمانیه که خودت ,عاشقانه و مهربانانه به صرف یه قهوه دعوت می کنی ….

    21 ژانویه 2010 در 8:11 ب.ظ.

  36. مهسا.صالحی

    گهگاه اگر به سمت هجاهای دودزده وا می چرخیم
    از ترس آن است که
    طنین جوان ولوله ی رمبو را در سفینه های کهنه برده فروشان
    بیهوده جا گذاشته باشم
    صدای تو اما
    همواره از آفاق دور اینده طنین خواهد افکند
    این است که هنوز
    با تیر کمان کودکی است در جنگل ها
    در جستجوی طوی پیری هستی که نه تنها پرهایش که صدای
    سبز آهنگش نیز زرد گریده
    اما هنوز نام یک ناخدای یک چشم و یک پا را
    تکرار می کند

    25 ژانویه 2010 در 5:39 ب.ظ.

  37. rezadpm

    می‌بایست خود را
    وقف کارآترین توانایی‌ها کرد
    برغم ندامت‌ها
    مشکل ما جسارت است.

    و گاه آنچه پیش می‌رود
    تغییر می‌کند:
    آرامش، تندبادی می‌شود
    مغاک، کالبد فرشته‌ای.

    هراس از پیچ و خم‌ها، نه!
    ارگ‌ها باید مهیب باشند
    تا موزیک
    از تمام نت‌های دوست‌داشتنی پر شود
    kheyli mokhlesim:D

    25 ژانویه 2010 در 7:41 ب.ظ.

  38. خیییلیییی خوب بود…
    منو برد تو فضای فیلم امیلی (amelie)

    7 فوریه 2010 در 12:06 ب.ظ.

  39. shadi

    خیلی جالب بود مخصوصا تیکه آخرش(همون پی نوشت)

    21 فوریه 2010 در 4:33 ب.ظ.

  40. سلام. خوبه که آدم این قدرت رو داشته اشه که خودش رو به قهوه دعوت کنه. ممنون سامان که بهم سر زدی. مرسی. از بلاگت جدا خوشم می آد.

    2 مارس 2010 در 8:10 ق.ظ.

  41. قهوه های تنهایی خصوصا ان زمانکه قهر کرده ای و به خیابان امده ای و دلت دیگر نمی خواهد برگردی و ‏دستت را که به جیب می بری میبینی تنها به اندازه یک تکسی پول هست و ترجیح میدهی که پیادهبروی اما:‏
    همان قهوه تنهایی را درست به اندازه پولت ترجیح میدهی:‏
    چه کیفی دارد…‏

    13 جون 2010 در 4:44 ق.ظ.

برای nazila پاسخی بگذارید لغو پاسخ